زندگی قبل از هرچیز.....
زندگی قبل از هر چیز زندگیست.
گل میخواهد، موسیقی میخواهد، زیبایی می خواهد.
زندگی، حتی اگر یکسره جنگیدن هم باشد، خستگی در کردن میخواهد.
عطر شمعدانیها را بوییدن می خواهد......
#نادر ابراهیمی
زندگی قبل از هر چیز زندگیست.
گل میخواهد، موسیقی میخواهد، زیبایی می خواهد.
زندگی، حتی اگر یکسره جنگیدن هم باشد، خستگی در کردن میخواهد.
عطر شمعدانیها را بوییدن می خواهد......
#نادر ابراهیمی
از توهم همه چیز دانی دست بردارید. چون هرکس فکر کرد که از همه چیز آگاه است آهسته آهسته به این سمت و سو می رود که خود را از آموختن بی نیاز می بیند و ناگهان چشم باز کرده و می بیند که مابقی افراد از او داناتر شده اند و اگر هم فردی متعصب باشد به قول یک متفکر معاصر به ورطه های خطرناک برای خود، دیگران و جامعه افتاده و خود تهدیدی برای آنها خواهد بود:
"توهم دانایی، انسان را از کسب دانش و افزودن بر آگاهی خویش باز میدارد. کسانی که دچار این توهم هستند، خود را از هرگونه آموزش و راهنمایی بینیاز میدانند. آنان در برابر رشد فکری خویش ایستادگی کرده و زندگی را در جهل و جمود به پایان میرسانند. چنین کسانی، اگر از قدرت سیاسی یا موقعیت مذهبی هم برخوردار باشند، نه تنها خود در جهل و جمود میمانند، بلکه راه پیشرفت را نیز بر همه افراد جامعه میبندند. مدام آنان را از تفکر و نوآوری میترسانند، اندیشیدن را گناه میشمارند و دانایان را مسخره میکنند."
پس از خود همه چیز دان پنداری برحذر باشید.
روانشناس معروف کانادایی جردن پترسون که کتاب ۱۲ قانون برای زندگی را نگاشته، گفته عجیبی راجع به دروغگویی و صداقت داره. بیایید باهم نگاهی بهش بندازیم:
"سوالی که شاید هیچوقت از خودمان نپرسیده باشیم این است که «چرا نباید دروغ گفت؟»
دروغ یک راه ساده و سریع برای رسیدن به خواستهها و فرار از عواقب اشتباهاتمان است که ما انسانها به محض اینکه در کودکی دروغ گفتن را یاد گرفتیم، اجتناب از آن یک چالش همیشگی در تمام طول عمرمان است!
اما بهراستی چرا نباید دروغ گفت؟!
پاسخ ساده است! فردی که دروغ میگوید، درنهایت روزی میرسد که هیچ راست و دروغی را نمیتواند از هم تشخیص دهد و وقتی از تشخیص حقیقت بازماندی، با یک گرفتاری واقعی روبهرویی .."
من دیگه نیاز به توضیح بیشتری نمی بینم.
در این دنیا برای رشد و ارتفاع گرفتن همه جا هست. فقط روشها، ظرفیت ها و زمینه ها متفاوتند. پس اگر مسیری که برای نیل به هدف طی کردید شما را به مقصد نرساند احتمالا یا مسیر را اشتباه انتخاب کرده اید یا هدف را و یا اینکه در زمینه اشتباهی قدم برمی دارید. نگذارید شکست ها این تصور غلط که شما برای رشد نکردن و پایین ماندن به این عالم آمده اید را برای شما ایجاد کنند.
این روزها مشغول دیدن یک سریال از شبکه نتفلیکس هستم به نام "تو" . در آن شخصیت های استاکر به خوبی به نمایش درآمده اند. شخصیت هایی که از فرط علاقه به طرف مقابل هزاران بلا بر سرش آورده و برای آن هم توجیه هایی شاخ دار می تراشند و بازهم به خود و دیگران القا می کنند که همه این کارها را به دلیل خیرخواهیشان برای طرف مقابل است. شخصیت اصلی داستان یک جوان به اسم جو هست که در فصل اول در یک کتابفروشی که کتابهای دست دوم در نیویورک می فروشد مشغول کار است و عاشق یک دختر کتابخوان و دانشجوی نویسندگی می شود و هزاران بلا آن هم نامحسوس برسر طرف می آورد و طرف را در انتها به قتل می رساند وباز هم توجیه می کند که کشته شدنش به نفعش بوده است. در فصل های بعدی جالب تر هم می شود وقتی که به لس آنجلس نقل مکان کرده و با دختری دیگر آشنا می شود به اسم "عشق" (لاو) که در ابتدا به نظر می رسد دختری مهربان، دلسوز و همراهیست ولی در ادامه به هیولایی می ماند که کمتر از خود جو نیست و او هم بشدت پتانسیل یک استاکر بودن آن هم در کالبد یک زن را داراست. جالبتر آن که جو تمام این بلاها را از طریق اطلاعاتی که افراد مربوطه در شبکه های اجتماعی به اشتراک گذاشته اند بدست می آورد و به نقاط ضعفشان پی می برد و از همان طریق به آنها ضربه می زند.این سریال به خوبی نقص ها و ضرباتی که شخصیت انسان در دوران کودکی و به دلیل به متولد شدن در خانواده های ناسالم که در آن پدر و مادر رفتارهای بیمارگونه دارند و روابط بین آنها کار نمی کند و اثرات آنها را نشان می دهد حال خواه طرف مرد باشد خواه زن، نکته دیگر که این سریال به آن پرداخته نشان دادن جنبه های منفی شبکه های اجتماعی و اشتراک گذاری بیش از حد اطلاعات شخصی و مکنونات قلبی در آنهاست. توصیه می کنم اگر به دیدن صحنه های دلخراش و ترسناک علاقه ای ندارید از تماشای سریال پرهیز کنید چون در بعضی قسمت ها صحنه های خودزنی، خودکشی یا کشتن فجیع برخی شخصیت های فرعی سریال رخ می دهد که مناسب هرسلیقه ای نیست. نکته ای که می خواستم با صحبت کردن درمورد این سریال بگویم این بود که تلاش کنید روابط سالمی داشته باشید و از ماندن در روابط سمی و انسانهایی با چنین شخصیت هایی و یا شخصیت های بیمار پرهیز کنید و فقط با کسانی ارتباط گرفته یا ازدواج کنید که بدانید روابطتان باهم کار می کند چون اگر زمانی فرزندی در این ازدواج متولد شد به دلیل سالم بودن رابطه به طور خودکار سالم زیستن را می آموزد و به دلیل رشد در خانواده ای با اتمسفر و جوی سالم نقصی در شخصیتش شکل نخواهد گرفت. همینطور فرزند این خانواده این توانایی را بدست می آورد که رابطه سالم را از ناسالم تشخیص می دهد و می داند بعدها از چه روابطی پرهیز کند که شخصیت سالم فقط در جو سالم پرورش پیدا می کند. در ادامه هم توصیه می کنم اگر در شبکه های اجتماعی حضور دارید در به اشتراک گذاری اطلاعاتتان احتیاط به خرج دهید که بهانه به دست انسان های بیمار ندهید. هرچند که من خودم از جنبه های اینچنینی شبکه های اجتماعی کم و بیش آگاه بودم ولی این سریال برایم به عنوان تاکیدی بیشتر بر احتیاط در حضور در این شبکه ها بود.
در پایان خداوند را شاکرم که در خانواده ای پا به این جهان گذاشتم که ارزش هایش فرسنگ ها بالاتر از ارزش های به ظاهر درست ولی به باطن بیمارگونه بود و شخصیتم از نقص هایی بشدت خطرناک و خانمانسوز درامان ماند.
همین و تمام.
این دلنوشته رو جایی خوندم و دیدم عجب وصف حال بسیاری هست. گفتم با شماها هم به اشتراک بگذارم:
"اکثرا میبینم مردم مشغول تماشا وبررسی زندگی هستند، اونهم زندگی بقیه! در حالیکه فرصت زندگی خودشان در حال اتمام است.
تواگر ۷۵ سال عمر کنی( این وسط بیماری و علیلی و کنسر و کووید و … هم ممکنه بیان سراغت)
📍بیست وپنج سالش خوابی( ۸ ساعت در روز متوسط)
📍 چهار سال در حال غذاخوردنی حداقل ( پخت و پز را حساب نکردم)
📍۳ سال رو کاسه توالتی
📍 ۳-۴ سال تو ترافیکی
چیزی نمیمونه زیاد که اونم داری حرومش میکنی تو اینستا و جمعهای آبکی و …
خونه پرش، روزی ۱۰-۱۲ ساعت میمونه واسه ورزش و کسب علم و عرفان و سفر و کشف جهان شگفت انگیز و سعدی و مولوی خوندن و عاشقی و همسری و پدر مادر خوب شدن و فرزندی کردن درست و تئاتر و موسیقی…
وقت زیادی ندارند مردم؛ حواسشان نیست، تو حواست باشه: «به جای تماشاچی بودن زندگی های مردم، بازیکن خوب بازی زندگی ارزنده خودت شو»"
اگه بتونم یک جمله هم من به عبارت آخر که داخل گیومه نوشته شده اضافه کنم اینه که: " کمتر کپی پیست کن و نسخه خودت از زندگی رو زندگی کن. به جای اینکه یک نسخه از زندگی دیگران حتی از نوع عالی اون باشی نسخه خودت باش. حتی اگه به اون خوبی نسخه کپی نباشه. زندگی اینقدرها هم که فکر می کنیم بهمون وقت نمی ده که یه دست کپی پیست کنیم و بعد دوباره بخواهیم نسخه و سناریوی خودمون رو اجرا کنیم. "
همین و تمام
سالها از عمرمان گذشت ولی حس و حال زمان کودکی هیچ زمانی برای ما تکرار نشد. گاهی اوقات بدجور دلم برای آن روزها تنگ می شود و می خواهم ماشین زمانی داشته باشم که حتی دقیقه ای مرا در آن دوران قرار دهد. ولی حیف که امکانش وجود ندارد. آن دوران بی هیچ دغدغه و استرسی از زندگی لذت می بردیم و عین خیالمان هم نبود که این روزهای خوش به سرعت برق و باد می گذرند و از آنها تنها یاد و خاطره ای برایمان به جای می ماند. ولی با این حال زمان هایی که کوتاه به یاد لحظات شاد آن دوران می افتم کمی درد استرس های این دنیای پرهیاهو تسکین پیدا می کند.
کتابی جدید را شروع کرده ام. کتابی از یک نویسنده و سرمایه دار و مشاور تامین اعتبار ژاپنی آمریکایی. در این کتاب نویسنده دو پدر ثروتمند و فقیر را باهم قیاس می کند. به ما می گوید که پدر ثروتمند چه چیزهایی را به فرزندش آموزش می دهد و پدر فقیر چه نصایحی برای فرزندش دارد. خود نویسنده دارای پدری از لحاظ مالی در مضیقه با وجود سطح تحصیلات بالاست ولی دوستی دارد که پدرش سرمایه دار و ثروتمند است. وی پدر دوستش را هم به مثابه پدر دوم خودش می بیند و نصایح وی برای ثروتمند شدن را با نصایح پدرش برای ادامه تحصیل و استخدام شدن را مقایسه می کند. این فرد که بیش از ۲۰ سال است جزو مشاورین شماره یک تامین اعتبار و فاینانس است ، آموخته هایش را در اختیار ما می گذارد. به ما می گوید چرا فقرا فقیر می مانند ولی ثروتمندان ثروتمندتر می شوند. چون ثروتمندان به فرزندانشان آموزش می دهند که چطور با پول و سرمایه رفتار کنند ولی بی پول ها خیر. فقرا بیشتر به بچه ها می آموزند که درس بخوان و به دانشگاه برو ولی هیچ چیزی راجع به پول و اینکه چطور خودت می توانی موفق شوی و کسب و کاری برای خودت راه بیاندازی را آموزش نمی دهند و این رویه همچنان ادامه دارد. وی در این کتاب آموزه هایی که از آن طریق پول و سرمایه برای ما کار کند نه ما برای آن را با خوانندگان به اشتراک می گذارد. این کتاب به گفته روزنامه USA Today شاید بنیانی برای کسانی باشد که خودشان کنترل و عنان آینده مالی خودشان را در آینده می خواهند به دست بگیرند. پیشنهاد می کنم این کتاب را مطالعه کنید.
نگذارید استرس های روزانه و تفکرات منفی برنامه ها و اهداف مهم زندگی شما را تحت تاثیر قرار بدهند به طوری برنامه های روزانه شما برای رسیدن به اهدافتان را برهم بزنند. زندگی ارزش ارزان باختن را ندارد.
امروز بعد از مدتها تونستم مطلبی بنویسم. این روزها سرم بسیار شلوغ بوده و کارها فراوان. از مشغله کاری بگیرید تا آماده سازی برای جلسه دفاع از تز کارشناسی ارشدم که در کنار کارم در آن مشغول به تحصیل بودم. موضوعش مدلی از کسب و کار دیجیتال بر پایه هوش مصنوعی در زمینه محصولات صنعتی بود. خدا را شکر توانستم با نمره متعادل و قابل قبولی آن را به اتمام برسانم و از تز پایانی ام به صورت آنلاین دفاع کنم. بعد از پایان تحصیلات تکمیلی ام این روزها کمی سرم خلوت تر شده و قصد دارم مطالعه چند کتاب که قبلتر تهیه کرده بودم را شروع کنم. به لطف خدا این چندروزه یکی از آنها را که هفته ها پیش مقداری از آن را در کنار کارهایم مطالعه کرده بودم و موضوعش در مورد نحوه و روشهای ایجاد تغییر در خود بود را به پایان رساندم ولی چند کتاب دیگر مانده که هنوز مطالعه آنها را آغاز نکرده ام. اکثر موضوعات آنها در زمینه های مشابه و در حیطه توسعه فردی هستند. این روزها دلم بدجور برای یک زندگی بدون هیاهو و آرام تنگ شده. دلم یک سفر به یک مکان آرام و بکر می خواهد. جایی بکر که خالی از سروصدا و هیاهوی زندگی مدرن باشد و بتوانم کمی بیشتر آرام بگیرم و به استرس های روزمره فکر نکنم و کمی به مطالعه کتاب هایم بپردازم. البته مدت مدیدیست که به این درک رسیده ام که آخر و در پشت این حرص زدن ها چیز خاصی نیست و باید در لحظه لذت برد. ان شاالله اگر عمری بود دوباره خواهم نوشت و خواهم گفت.
هشتاد و پنج درصد چیزها و اتفاقاتی که نگرانش هستیم هرگز اتفاق نمی افتند. پس سخت نگیرید و زندگی کنید باور کنید آسمان به زمین نمی آید.
همین و بس
آرتور شوپنهاور فیلسوف آلمانی یک جمله داره که خیلی جالبه:
"اهمیت دادن بیش از اندازه به نظر دیگران، جنونی است که بر همهٔ مردم حاکم است. این جنون چه در سرشت ما ریشه داشته باشد، چه حاصل جامعه و تمدن باشد، بههرحال بر همهٔ کردار و رفتار ما تأثیر بیش از اندازه میگذارد و دشمن نیکبختیِ ما است."
من این جمله رو اینطور می فهمم که به هر کسی به اندازه ای که ظرفیتش را دارد اهمیت بدهید چون هراندازه بیش از ظرفیت اهمیت دهید مانند کاسه ای که لبریز می شود یا مانند رودخانه ای خروشان طغیان می کند و انتظاراتش از حد و اندازه خارج شده و به قول سعدی خیال بد می کند همچنین اگر به نظر کسی بیش از حد اهمیت دهید در حالی که آنقدر ها هم اهمیت ندارد فردا پیش خودش این فکر را می کند که صاحب نظر است و راجع همه چیز و همه کس نظر می دهد. این اهمیت بیش از حد از هرطریقی به ما و فرهنگ ما وارد شده باشد افت است. چنین تجربه ای رو خودم از سرگذرانده ام. با افرادی در ارتباط بودم که به محض اینکه بیش از ظرفیتشون بهشون محبت و کمک کردم بعدها طلبکار من شده بودند و هرچه این میزان کمک و اهمیتی که دادم بیشتر بود میزان طلبکاری آنها بیشتر و وقیحانه تر و اگر به نظر بعضی افراد بیش از حد اونها اهمیت دادم فردا حس کردند که انگار حق دارند راجع به باقی مسائل هم اظهارنظر کنند و حتی سعی کردند راجع به برخی مسائل شخصی من هم نظر بدهند. هرموقع تصمیم به کمک به دیگری را داشتید یا خواستید نظرش را بشنوید ابتدا میزان و مقدار ظرفیتش رو بسنجید. در این آخر سالی بهتر است اگر در پی تغییر خودمان و رفتارمان هستیم از چنین جاهایی شروع کنیم و چه بهتر از شروع سال نو که می تونه سرفصل تغییر ما باشه.
هیچگاه به یک اشتباه نچسبید تنها به این خاطر که زمان زیادی صرف آن کرده اید. اشتباه اشتباه است. باید فورا از آن آموخت و سپس رهایش و از آن عبور کرد. اگر بخواهیم به آن چسبیده و در آن بمانیم فرصت های بعدی از دست رفته اند.
به قول آلمانی ها
Vertrauen ist gut, Kontrolle ist besser
اعتماد خوب ولی کنترل بهتر است.
چقدر این روزها به اهمیت این جمله بیشتر پی می برم و درک می کنم که در تعاملات در عرصه های مختلف اعم از کار و زندگی شخصی لزوما اعتماد صرف کفایت نمی کند و باید یک قدم جلوتر رفته و اطمینان حاصل کرد. این مهم هم با کنترل و سنجش مستقیم یا غیرمستقیم قابل دستیابی است. این دنیا روز به روز بیشتر و بیشتر به سمتی پیش می رود که باید این جمله را پذیرفت و به آن عمل کرد. شما هرچقدر هم به کسی یا سازوکاری اعتماد داشته باشید تا به اطمینان کامل از مسیر سنجش و کنترل کردن آن نرسید قلبتان آرام نمی گیرد و به بی نقص بودن این قضیه پی نمی برید بگذریم از این موضوع که هیچ چیز ایده آل و بی نقصی در این جهان یافت نمی شود.
تمام
طی کردن مسیر اشتباه حتی اگر با روشهای درست هم صورت بگیرد بازهم به مقصود مورد نظر ختم نمی شود. حال اگر در این مسیر از ابزارها و روشهای غلط و نامناسب هم استفاده کنیم دیگر به هیچ وجه به هدفمان دست پیدا نمی کنیم. در مقابل اگر راه درست را هم با وسیله اشتباه طی کنیم باز هم به مقصود نمی رسیم. فرض کنید شما پیچی دارید و می خواهید آنرا محکم و در سطح مورد نظر فرو کنید. اگر آنرا در جهت درست و با گشتاور مناسب نچرخانید به هدفتان دست پیدا نمی کنید. چه آنرا با دست بچرخانید چه با بهترین و مناسب ترین ابزار. برعکس آن هم صادق است مثلا اگر قصد داشته باشیم این پیچ را با آچار یا وسیله نامناسب محکم کنیم باز هم پیچ سفت نمی شود. مثلا شما پیچی دارید که باآچارپیچ گشتی دو یا چهار سو محکم می شود ولی شما با آچارفرانسه به سر وقتش می روید مسلم است که نمی توانید آنرا بچرخانید و از هدف اصلی باز می مانید. این مثال واقعا عمق تاثیر استفاده از ابزار یا مسیر اشتباه را به شما نشان می دهد. پس تلاش کنید بعد از تصمیم به تعیین هدف به مسیر و امکاناتی که می خواهید از طریق آن ها به آن هدف دست پیدا کنید هم بیاندیشید. ببینید آیا واقعا شما را به هدف مورد نظرتان می رسانند ؟ اگر نمی رسانند یا اطمینان کمی به آنها دارید به مسیر و امکانات دیگر فکر کنید.
هیچ کس بدون دلیل تغییر نکرده و به احتمال بالا در دو حالت این تغییر را در خود صورت داده است. یا به درجه ای از فهمیدگی دست یافته که یاد گرفته بدون تجربه و با مطالعه و آموزش تغییر را در خود اجرایی کنه و یا اینکه تغییر بوسیله تجربه و با درد و رنج بسیار بهش تحمیل شده. این دو حالت رو شاید بتوان در چند موقعیت خلاصه کرد یکی این که فرد به قدری دنیادیده می شه و یا آنقدر در زندگیش برخوردار می شه که به سطحی از چشم و دل سیری دست پیدا کنه و تغییر به نوعی به او الهام بشه و یا اینکه به قدری می آموزه که خودش تشنه تغییر می شه و دلش می خواد تغییر کنه و یا به قدری تجربه می کنه و در این تجربه کردن ها آسیب می بینه که سر دو راهی تباهی یا تغییر دادن خودش قرار بگیره و در اون صورت چاره ای جز تغییر خودش نبینه و در واقع این تغییر به نوعی به او تحمیل می شه. تجربه نشان داده که درصد بالایی از افرادی که تغییر کرده اند در شرایط سخت و بوسیله تجربیات تلخ وادار به تغییر شده اند و درصد پایینی از افراد به حد و درجه ای خودآموخته شده اند که خود بتوانند تغییر را درخود صورت دهند. البته اینکه می گوییم فردی بدون تجربه آموخته شده دلیل بر آسان بودن تغییر نیست و تغییر به خودی خود عبور از چند مرحله را می طلبه که ترک حاشیه امن یا همون کامفورت زون یکی از اونهاست و این ترک حاشیه امن در حقیقت ترک شرایطیه که طرف بهش خو گرفته.
تلاش کنیم که در دسته خود آموختگان باشیم.
مهم نیست که در چه کاری خوب هستید و به دستاوردهاتون چه نمره ای می دید. همیشه یک نفر هست که شما را بی کفایت جلوه دهد. چقدر در این زندگی از این صحنه ها دیده ام. به قول مولانا" سینه خواهم شرحه شرحه از فراق " چقدر حرفها دارم که در این باره بزنم و چقدر با این صحنه ها در زندگی کاری و شخصی روبرو شده ام. اگر بخواهم تعداد آنها را بشمارم از حد شمارش خارج است. معمولا هم افرادی این ایرادها را می گیرند که اصلا در کار خود مانده اند و می خواهند روی شکست های خود سرپوش گذاشته و حواس ها را از خود به سمت دیگری منحرف کنند. قصه ایست طولانی و تکرار شونده. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
و اگر بر تو ببند
همه ره ها و گذرها
ره پنهان بنماید که
کس آن راه نداند
مولانا
یه جایی خوندم پایان هررابطه ای یک درس خوابیده که اگه یادش نگیرید اونقدر تکرار می شه که بگیرید. من می گم نه پایان هررابطه بلکه هرکس که وارد زندگیت می شه حالا چه در قالب یه رابطه چه در هر قالب دیگه ای خودش یه معلم غیررسمیه یه درسی بهت می ده که اگه درست یادش نگیری اینقدر توسط افرادی که بعد از اون طرف به زندگیت وارد و ازش خارج می شن بهت در مصداقهای متفاوت یا مشابه تکرار می شه تا یاد بگیری و وقتی یاد گرفتی دیگه اون درس تکرار نمی شه. درسهایی درباره :
-خودشناسی
-معیارشناسی
-تعیین خطر قرمزها و حد و مرزهای خودت
و یا درسایی مثل این درس که
- کلاهت رو سفت بچسبی
-در زندگی کسی دخالت بیجا نکنی
-در مسائلی که به تو مربوط نیست و ازش سررشته ای نداری اظهارنظر بیجهت نکنی
-نخواهی کسی رو عوض کنی
-و خیلی درسهای مشابه دیگه.
تلاش کنیم قبل از اینکه این درسها مستقیم و غیرمستقیم بخواهند بهمون تدریس بشوند خودمون سعی کنیم خودسازی کنیم و یادشون بگیریم چون بسیاری از این درسها و معلمهاشون لزوما یادگیری و رفتارشون لذت بخش نیست ولی نتایج یادگیریشون بسیار شیرین و مفید هستند.
همین.
شب خوش
سلام صبح بخیر
در غزلیات حافظ بیتی هست که می فرماید:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی🌷
دردنیایی که برپایه ی مادّیات، کامجویی وبی دردی بناشده باشد انسانیّت،عشق ومحبّت بدست نمی آید برای بدست آوردن این ارزشهای والا باید دنیای دیگری به شیوه ی رندی ورهایی ازبندهمه ی تعلّقات بنانهاد وآدمیان دیگری با جهان بینی ِحافظانه پرورش داد.
راستی ما چقدر به این موضوع اهمیت می دهیم؟
همه تقلای خودت رو بگذار برای کسی که می خواهی بشوی. اینکه چه بودی و هستی دیگه مهم نیست چون دیگه تموم شده و نباید در گذشته موند. همه زحمات و تقلاهایی که می کنی باید برای ساخت شخصیتت در آینده باشه . گذشته رو فقط برای درس گرفتن ازش استفاده کن و نه بیشتر و آینده رو با برنامه بساز و برو جلو. تو راه هم از مسیر لذت ببر و از وسایل درستی که ضایع کننده حق دیگران نیستند هم استفاده کن و تمام.
چیزی که نگران کننده است، داشتن شخصیت بازنده است و نه باختن. Loser بودن بدتر از باختن است. باختن یک رویداد بسیار عادی و اقتضای زندگیست حتی افراد موفق و والامرتبه در بسیاری از حیطه ها باخت و شکست های سبک و سنگین را تجربه کرده اند. در هربرهه ای از زندگی که ورود می کنیم ممکن است افراد دیگری هم وارد شوند و این خود رقابت ایجاد می کند و برندگان و بازندگانی در این میان بوجود می آیند. ولی امان از اینکه افراد شخصیت بازنده ای داشته باشند. بازنده بودن یک منش است . بازنده ها مدام در یک چرخه باطل کارهایی را تکرار می کنند که به مدام بازنده بودن و شکست های پی در پی آنها دامن می زند. به بعضی از نشانه ها که نگاهی بیاندازیم متوجه می شویم که آیا خود ما هم در دسته آنها جای داریم یا خیر.
۱. بازندگان در گذشته تمرکز میکنند، برندگان به حال و آینده فکر میکنند. بازنده ها مدام شاکی اند و افراد شاکی دوست دارند که در گذشته ساکن باشند. “کاش این اتفاق هرگز نمی افتاد!” و یا: “اگر شما فقط آنچه که من گفتم را انجام داده بودید، ما این مشکل را نداشتیم”، “من به شما گفتم که این اتفاق خواهد افتاد!” گذشته ها، گذشته و امکان تغییر وجود ندارد و این جملات همان چیزهایی هستند که یک “همیشه بازنده” همیشه تکرار میکند. بازنده ها آدم را یاد آن شخصیت منفی باف کارتون گالیور می اندازند که مدام می گفت" من میییی دونستم ..... " در مقایسه افراد موفق میدانند که ما در اینجا و در زمان حال زندگی میکنیم نه در گذشته، افراد موفق و برنده برای آینده تفکر و برنامه ریزی میکنند.
۲. بازنده ها به جای مسئولیت پذیری در اشتباه شروع به جست و جوی افراد مقصر میکنند. این عملکرد انرژی آنها را برای رفع مشکل از آنها میگیرد! برندگان مسئولیت پذیر هستند و به سادگی میگویند: “برای حل این مشکل چه کار میتوانم بکنم؟”
۳. بازنده ها واکنشی اند. با اولین استرس و مشکل سنگین از کوره در رفته و جزع و فزع می کنند و ناپخته عمل می کنند که معمولا کار احمقانه ایست. برنده ها ولی سریع الانتقال هستند و فوری و سریع به فکر فرو می روند و پاسخ را پیدا می کنند ولی فورا پاسخ نمیدهند.
۴. بازنده ها وقتی به مشکل برمی خورند به جای پیدا کردن ایده های قابل اجرا برای حل و فصل قضیه فقط نگاهش می کنند و یک گوشه می نشینند تا مشکل خود به خود حل شوند ولی برنده ها اقدام میکنند آنهم پس از آنکه به تمام جوانب فکر کردند. آنها به اندازه کافی هوشمندهستند که بدانند ایده ها بدون اجرا بی معنی هستند.
۵. بازندگان برای بررسی نگاه میکنند و برندگان نمونه ها را بررسی میکنند. آنها بهجای یافتن راه حل مدام دنبال تایید دیگران و یافتن مقصرند.
۶. بازندگان برخلاف برندگان زمان را از دست میدهند و دچار تردیدند و اعتماد به نفس ضعیفی در خطر کردن دارند و گاهی هم اصلا دست به هیچ اقدامی نمی زنند.
اینها تنها بخشی از نشانه های بازنده بودن است. اگر هرکدام از این علامات در ما وجود دارد تلاش کنیم که برطرفش کنیم.
این جمله یا مضمونی از این جمله را در بسیاری از افراد شنیده و یا در متون مختلفی مطالعه کرده ام. ولی اینجا برام جالب بود که در متن نتیجه یک تحقیق علمی از یک روانشناس آمریکایی به نام دوروتی تنو فرایند عاشق شدن را تجزیه و تحلیل کرده بود این جمله قید شده بود که:
"وقتی عاشق می شویم انگار سوار ترن هوایی می شویم که بدون اختیار ما بالا و پایین می رود ، ما را با شدیدترین تکان ها به جلو می راند و در انتها از اینکه سوارش شده ایم پشیمان می کند."
این جمله آخر خیلی جالب توجهه. همه بعد از تجربه عشق می گن عجب اشتباهی کردم عاشق شدم. کاش نمی شدم. واقعا چرا این شکلیه؟ چه جوابی داریم برای این مسئله؟ مسئله این هست که همه با معیارهای غیرعقلانی وارد این مقوله می شیم ولی در میانه و شاید در پایان راه تازه کلید روشن و خاموش عقلمون رو می زنیم. در صورتی که اگه از ابتدا سوئیچ عقل را می چرخاندیم شاید اصلا سمت عشق نمی رفتیم. جالبه واقعا. یکجایی دیگه آدما می برند و می گن کافیه. دیگه نمی خوام. عجب غلطی کردم عاشق شدم و دلمو دادم دست فلانی.
شما چی فکر می کنید؟
بی فایده فرسوده نشوید.
هنوز هم بر این عقیده ام که نباید روح و جسم را در هر راهی یا برای هرکسی هزینه کرد. چون اگر ارزش چندانی نداشته باشند در انتها تنها پشیمانی است که نصیبمان خواهد شد. به طور کل باید بدانیم چه چیزی را هزینه چه فایده ای می کنیم. هر زمان که هزینه از فایده بالاتر زد پس بیشتر و بیشتر بیاندیشیم. گذشته از اینها روح و جسم ما ارزششان بالاتر از این هست که برای هر چیزی هزینه شوند. اگر هدف والایی داریم که ارزش هزینه کرد روح و جسم ما را دارد بی جهت زمان را تلف نکنیم.
تلاش كنيد تا در این پنج زمينه ، هر روز حداقل يک درجه پيشرفت كنيد
۱.تسلط بر جسم
ورزش، تغذيه، كنترل وزن، رسيدگی به ظاهرتان، ترک سيگار،الکل و وابستگی های جسمانی ديگر.
۲. تسلط بر هيجانات
خشم، پرخاشگری، عصبانيت، افسردگی، دمدمی مزاجی، نااميدی، خوشی های بی اساس، لذت جويی با پيامدهای منفی
۳.تسلط بر مسائل مالی
تعادل بين دخل و خرج، اقتصاد در مصرف و مديريت مالی زندگی
۴.تسلط بر زمان
مديريت زمان، جلو افتادن از برنامه ها، پيگيری كارها و به موقع عمل كردن.
۵. تسلط بر روابط
مديريت روابط بين فردی و اجتماعی خود با ديگران (دوستان، خانواده، فاميل و رفت و آمدهای ديگر)
اگر در این پنج زمینه رشد داشته باشید دسترسی به اهداف مورد نظرتون بسیار آسان تر خواهد بود. مهم نیست که رشد با چه سرعتی باشد مهم حرکت رو به جلو در این زمینه هاست که اگر اتفاق بیافته تحولات شگرفی ممکنه در زندگی شما رو باعث می شه. خود من مدت مدیدیه که تمرکز و تلاشم برای رشد در این زمینه ها را افزایش داده ام. نتایجش را هم تا به اینجا دیده ام. البته راه دراز است و شاید پایانی برای رشد در این زمینه ها وجود نداشته باشه ولی هرچه پیشرفت بیشتر، لذت ها و همینطور تاب آوری ها هم افزون تر.
امتحان کنید و نتایجش رو به اشتراک بگذارید تا دیگران هم از آن بهره مند شده و شاید به فکر ورود به آن بیافتند.
زیاد فکر نکنید. یک زمانهایی دلی تصمیم بگیرید. این رو منی می گم که معتقدم باید سنجیده عمل کرد. ولی با تمام این احوال زمانهایی هستند که آدم هرچه سبک سنگین می کنه جور درنمیاد ولی حسش بهش می گه برو جلو و ریسک کن ارزشش رو داره. اینی که می گم به صورت علمی روش بحث شده. یادم هست چند سال پیش در یک سمینار یک ویدئو کلیپ از سخنرانی یک استاد دانشگاه در سوئیس می دیدم که برای جمعی از مدیران شرکت ها انجام می داد و می گفت ببینید حس دلتون چیه چون یک سری تصمیمات اصلا انگار با چهارچوب های عقلی درستیشون قابل اثبات نیست ولی حس و دلت بهت می گن درسته و به قول اون استاد سوئیسی به باوخ گفول Bauchgefühl خودتون عمل کنید.
بزرگی گفت:
"جان خویش را از هر پستی نگه دار. "
پس بدان عمل کنیم.
امروز در حال گشت و گذار در شبکه های اجتماعی به روایت زیر از روابط شکست خورده برخوردم که عین حقیقت است. گفتم که بدون کم و کاست برای شما اینجا بازگو کنم. به حق که همین است و جز این نیست:
انگلیسیها یک ضربالمثل دارن که میگویند :
"برای شکست یکرابطه همیشه به هر دو طرف ادم های ان رابطه نیاز هست".
گاهی به همان قدری که شما فکر می کنید درست رفتار کرده اید و در رابطه "دیگری" مقصر است، "دیگری" هم دقیقا همین باور را دارد که درست رفتار کرده و شما مقصرید!و همیشه یکی خراب است و دیگری مقدس
اگر از نگاه آدم ها و گفته هایشان بخواهید مقصر را پیدا کنید احتمالا مقصر "دیگری " است.
غافل از این که اغلب "فقط آن دو نفری که در داخل یک رابطه هستند و بودند میدانند که بینِشان چه گذشته..." پس ان های که در یک رابطه دچار مشکل میشوند باید بدانند که :
شما ادم های با هم بودن نیستید.
وقتی رابطه تان امن و امیدوار کننده نیست وقتی دلتان خوش نیست، همین ها به خودی خود مستعد فروپاشی رابطه اند، به همین سادگی.
این وسط نفر سوم مقصر نیست این شمایید که برای همساخته نشده اید .
این گونه است که وارد یک جنگ درونی با خودمان و دیگران میشویم.
آدمها می توانند انتخاب کنند که بی دلیل دیگر در کنار ما نباشند می توانند بروند میتوانند نمانند. آنقدر بزرگ و عمیق باشیم که بتوانیم بعد از رفتن انها دشمن دیگری در ذهنمان نداشته باشیم.
آنقدر بزرگ نگاه کنیم که بتوانیم بپذیریم این مسئله را. آنها اگر می خواستند با ما بمانند، می ماندند.
شما هم اگر کسی برایتان از رابطهی شکست خوردهاش گفت همیشه به یاد داشته باشید که "همیشه سه راوی برای یک داستان وجود دارد! من، تو و حقیقت...."
من در این زندگی چیزهای زیادی آموختم. یکی از آنها این بود که چشمهایم برای ندیدن و گوشهایم برای نشنیدن و دهانم برای بسته ماندن و این دل و قلب برای صبوری و تحمل آفریده شده و همه اینها ظاهرا قرار است که تا لحظه آخر وجودت در این کالبد جسمانی همین کاربرد را داشته باشند.
به اندازه کافی برای دیگران کار کردی و زحمت کشیدی ، امروز یک کاری برای دلخوشی خودت انجام بده. تنها یک کار لازمه در طول روز انجام داده باشی که کل روزت رو ساخته باشه و بابت انجامش شب که بهش فکر می کنی دوپامین و سرتونین بدنت بالا بره و بابتش یه لبخندی رو لبات بشینه. همین برای کل روزت کافیه.