نکات کوچک زندگی

این نکات رو جایی خوندم. بسیاری از آنها رو یا خودم تجربه کردم یا در اطرافم مشاهده کردم. واقعا درستند. درسته کوچکند ولی بسیار تاثیرگذار هستند. با هم یک نگاهی به اونها بیاندازیم‌:

۱. وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.

۲. اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.

۳. یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

۴. هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

۵. از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

۶. در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.

۷. هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

۸. هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

۹. هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.

۱۰. راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

۱۱. هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

۱۲. شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

۱۳. هیچوقت در محل کار در مورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

۱۴. طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

۱۵. بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

۱۶. هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.

۱۷. فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

۱۸. فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند.

گر در  طلب گوهر کانی کانی

این داستان را مولانا در آثارش نقل کرده است.

تمثیل‌های مولانا ناشی از جو حاکم زمانش بود، که از آن رنج می‌برد. این‌هم یکی از آن تمثال‌ها که مولانا مثل فرزانگان زمان ما از آن رنج می‌کشید.

دباغ در بازار عطرفروشان

مولوی داستان مردی را می‌گوید که هنگام عبور از بازار عطر فروشان، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد!

مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند، یکی نبض او ر‌ا می‌گرفت، دیگری گلاب بر صورت او می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند.

اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت، برعکس حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر بیهوش افتاده بود و همه درمانده شده بودند.

تنها برادرش فهمید که چرا وی در بازار عطاران بیهوش شده است؛ با خود گفت:

من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از کثافات می‌باشد او به بوی بد عادت کرده و مغزش پر از بوی تعفن و سرگین است

حالا با استشمام بوی خوب عطرها بیهوش شده است!

سپس کمی سرگین بدبوی حیوانی را برداشت و به بازار آمد مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و آن سرگین بد بوی را جلو بینی برادر گرفت؛ چند لحظه بعد مرد دباغ به هوش آمد!

در حقیقت این تمثیل مردمی است که به افکار و اقوال و فرهنگ نازل و مبتذل خو گرفته و از کلام نغز و درست، افکار پرورانده و متعالی، آثار اصیل، هنر والا و فرهنگ فاخر روی برگردان‌اند!

تا جایی که آنها رفتار صحیح و فرهنگ اصیل را خسته‌کننده، سخت‌فهم و یا غیر سرگرم‌کننده می‌دانند و از شنیدن یک حرف حسابی، خواندن یک کتاب عالی، تماشای یک فیلم هنری و یا گوش‌دادن به یک موسیقی اصیل، نه تنها هشیار نمی‌شوند؛ بلکه به بیهوشی عمیقی رضایت می‌دهند....

گر در طلب گوهر کانی کانی

گر در پی لقمه نانی نانی

گر از اندیشه تو گل بگذرد گل باشی

ور بلبلی و بیقرار بلبل باشی

مثنوی معنوی

پس بدانیم که در پی چه هستیم و با چه افراد و اعمالی خو گرفته ایم و اگر به افکار و فرهنگ دون و بی ارزش و تحقیر کننده خوگرفته ایم تا دیر نشده از آنها فاصله بگیریم. این درسیست که شاید بتوان از این داستان گرفت.

افکارت را تطبیق بده

"افکارت را برای سازگاری با محیط جدید تطبیق بده."

این جمله ای بود که برروی یک کاغذ داخل شیرینی در یک رستوران فست فود زنجیره ای که غذاهای چینی در امریکا سرو می کند جاسازی شده بود و سهم من شده بود. بعد از خوردن غذا می شه یکی از این شیرینی ها یا بهتر بگم بيسکوئيت ها رو برداشت و از وسط نصف کرد و این کاغذ رو که معمولا یک پند و نصیحت روی آن نوشته شده خواند که مانند چیزی شبیه فال خودمان عمل می کنه. معمولا رستوران های چینی این رسم رو دارند که این شیرینی ها رو به مشتری به صورت مجانی تعارف می کنند. بدين ترتیب فرهنگ و ضرب المثل های خودشون رو به کشورهای دیگه صادر می کنند. موضوعی که می خوام بهش بپردازم پندی بود که این جمله به ما می داد. اینکه لزومی نداره همش متعصبانه روی یک طرز فکر پافشاری کنیم چون هرطرز فکری هرجایی کاربرد نداره و باید تطبیقش داد. پیش خودم فکر کردم ببین چقدر این تعصب در سرتاسر عالم بدون تعلق به فرهنگ و دین و منطقه خاصی کار دست این بشر دوپا داده و باعث چه اختلافات بعضا خونین شده. افسوس که هنوز افراد بسیاری روی افکار غلط خودشون پافشاری می کنند و دیگران راهم مجبور به قبول آن می کنند. از تعصب دوری کنید و افکارتون رو برای نظرات و اعتقادات دیگران باز بگذارید و آنها را عاقلانه بسنجید و اگر منطقی بودند بپذیرید. این درسی بود که از این جمله و زندگی گرفتم امیدوارم که برای شما هم مفید بوده باشد.

کسی را که به تو در هر شرایطی و در هر زمینه ای (کاری، روابط و.....) وفادار است را در شرایطی قرار مده و به نقطه ای مرسان که دیگر چیزی برایش مهم نباشد و رعایت هیچ کس و چیزی نکند.

"یکی" بیشترین عدد ممکن است.

این گفته را مدتها پیش جایی خوانده بودم. الان دوباره به مدد ریمایندر جلوی چشمانم قرار گرفت و دوباره آنرا مطالعه کردم و لحظاتی در آن تأمل‌. چقدر که به دلم‌نشست و با آن همذات پنداری کردم. واقعا نعمتی وصف ناشدنیست چیزی که در این جمله به عنوان تنها نعمت از آن یاد شده. وقتی با چنین کسانی سروکار پیدا و رفت و آمد می کنی انگار به یک منبع تقریبا نامتناهی متصل شده ای که به تو آرامش می دهد. آری واقعا چنین است. با هم این گفته را بخوانیم:

"تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می‌کنم،تصادف با یکی دو روح فوق‌العاده‌است، با یکی دو دل بزرگ،با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است.

چرا نمی‌گویم بیشتر؟بیشتر نیست. «یکی» بیشترین عدد ممکن است"

بشر را چه شده؟

دو خدا داريم؛ يكى آن كه ما را آفريده، ديگرى آن كه شما او را آفريديد؛ درباره خداى اول حرفى نيست؛ اما خداى دوم مانند خود شماست!

همین جمله برای تفکر امروزمان کافیست.

یک اول مهر دیگر

از یک اول مهر دیگر هم عبور کردیم. چه دورانها که در مدرسه نداشتیم. روزهای اول مدرسه آن هم کلاس اول دبستان خیلی از بچه ها از مدرسه می ترسیدند و ساعت اول اشکشان سرازیر می شد‌. الان بعد از سی و اندی سال که از آن روزگار می گذرد چه چیزها که از سرنگذراندیم در این مدرسه با چه معلمان خوش اخلاق و بد اخلاق و با و بی انصافی که سروکار نداشتیم. ولی همه ما همه اینها را پشت سرگذاشتیم و انسانی شدیم که امروز هستیم‌ و به احتمال بالا پخته تر و دنیا دیده تر‌. این قافله عمر عجب می گذرد. انگار همین دیروز بود که از رادیو و تلویزیون می شنیدیم که:

" باز آمد بوی ماه مدرسه

بوی بازیهای راه مدرسه"