وسعت دنیا
به نظر من وسعت دنیای هرکس به اندازه وسعت تفکرش هست. هرچه تفکرش وسیع تر جهانش فراخ تر .
شما چه فکر می کنید؟
به نظر من وسعت دنیای هرکس به اندازه وسعت تفکرش هست. هرچه تفکرش وسیع تر جهانش فراخ تر .
شما چه فکر می کنید؟
اگر شما هم هنگامی که بیکارید و فراغت دارید ماشین افکارتان به کار می افتد و شروع به حرف زدن می کند بهتر هست خودتون رو به کاری مشغول کنید تا مغز فرصت حرف زدن پیدا نکند. ورزش، مطالعه ، یوگا و مدیتیشن، یک دوش آب سرد و خیلی موارد مشابه به این موضوع کمک می کند. مغز ماشین فکرسازیست اگر بیکار بماند شروع به ساخت افکار بعضا بی معنی می کند و چیزهای بی ربط را به هم ربط می دهد تا مشغول باشد آنجاست که ناخودآگاه متوجه می شوید که چه داستان سرای خوبیست و با بهم بافتن چه چیزهایی داستانی تخیلی برایتان خلق کرده که شاید باعث خنده یا خجالت شما بشود. برای فهم این قضیه این داستان را جایی خواندم اینجا نقل می کنم ، مطالعه کنید تا متوجه نکته بشوید:
"ساعت نزدیک به دوازده شب است و بیخواب شدهام. تقصیر مغزم است. مغز من حرف میزند. من همیشه فکر میکردم که دهان حرف میزند و مغز فکر میکند. در واقع آناتومی بدن این را پیشنهاد میکند. اما انگار مغز با حفظ سمت، حرف هم میزند. گاهی وقتها حتی نقش حیاتیاش را که فکر کردن است فراموش میکند و فقط حرف میزند. امروز چهل و پنج ثانیه توی ماشین پشت چراغ قرمز ایستادم. فقط چهل و پنج ثانیه. بیکار بودم. مغزم شروع کرد به حرف زدن. از اینجا شروع کرد انگار کمکفنر ماشین افتاده به قیژ قیژ. بعد گفت لابد تقصیر چالههای خیابان است. بعد گفت این خیابان خیلی اوضاعش خراب است و شهرداری کاری نمیکند. بعد گفت که بودجه ندارند. چرا بودجه ندارند؟ لابد چون هنوز مالیات کم میدهیم. نصف حقوقمان مثل هلو میرود بابت سهم مالیات. بعد گفت خرج دولت بالاست. اصلا ممکن است برویم توی رکود اقتصادی بابت همین کسر بودجه. دوباره رکود؟ کارم را از دست بدهم چی؟ این بار اگر رکود بشود باید بانک بزنم. اگر دستگیر شدم چی؟ چه کسی پدرم را خبر کند که افتادهام زندان فدرال بابت خالی کردن صندوق بانک. کی سند میگذارد برایم؟ پدرم اول باید ویزای امارات را بگیرد. بعد برود سفارت. بعد ویزای اینجا را بگیرد و بعد بیاید و بیفتد دنبال مراحل اداری سند گذاشتن. حالا اگر ویزا ندادند چی؟ چرا ما اینجا اینقدر تنهاییم؟ هیچ کس نیست برایمان سند بگذارد؟ شیر و ببرهای زندگیمان خیلی دورند ازمان. اصلا چرا من مهاجرت کردم که مجبور بشوم بانک غریبهها را بزنم و پدرم را دربدر ویزا گرفتن کنم؟ همانجا میماندیم و بانک خودمان را میزدیم و کف کلانتری و زندان خودمان را تی میکشیدیم و سند خانهی حبیباله را گرو میگذاشتیم. هیچ کدام این کارها اصلا ویزا نمیخواست.
مغزم همهی این حرفها را در عرض فقط چهل و پنج ثانیه زد. دهانم ظرف چهل و پنج ثانیه، در بهترین حالت فرصت میکند از شاطر بپرسد صف یک نونی کدومه؟ اما مغزم سرعت عملش در حد و اندازهی المپیک است. اگر چراغ سبز نشده بود، رییسجمهور را از صندلی کشیده بود پایین و نظم نوین جهانی را به چالش کشیده بود. چرا مغز باید حرف بزند؟ البته مدتهاست که قلقاش دستم آمده است: مغزم نباید بیکار بماند. یک ثانیه که دستش بند نباشد زر زدن را شروع میکند و کافه را به هم میزند. همین است که همیشه دستش را به کاری بند میکند. هر کاری که باشد. صبح قبل از پاسبانهای خدوم شهر، میزنم بیرون و کارم را شروع میکنم و جاده و کوی و برزن طراحی میکنم. وسط گرمای ظهر تابستان که خداوند به قصد تنبیه شهروندان، شعلهی خورشید را تا خرتناق میبرد بالا، من تصمیم میگیرم چمنهای کچل خانه را کچلتر کنم. چرا؟ چون اگر نکنم باید بروم زیر کولر دراز بکشم و استراحت کنم و همان وقت است که مغز دهانش را باز میکند و از فرش تا عرش را آسفالت میکند. باید سر مغزم را گرم کنم که حرف نزند. کار کنم. برایش بادمجان سرخ کنم که از فرط لذت وا بدهد و حرف نزند. الکل بدهم بهش. دوربین بدهم دستش تا عکس بگیرد. مهمانی ببرمش و با بیربطترین مرد شهر اختلاط کند تا حرف نزند. پستهی دهان بسته بدهم بهش که سرگرم شود. باید بهش یا رنج بدهم یا لذت تا دست از سرم بردارد.
کاش مغز کار خودش را میکرد و فقط فکر میکرد و سکاندار این پنجاه کیلو گوشت میشد. یا اصلا فکر هم نمیکرد. همین که آن بالا به قلب میگفت تلمبه بزن و به انگشت پا که میخورد به لبهی تخت میگفت از درد بمیر، کافی بود. احتمالا از روز ازل که از پروتوتایپ بشر رونمایی کرده بودند، همین انتظار را داشتهاند: یک گوریل کم مو با ظاهری آراسته تر و کمی تمیزتر و نظیفتر. وگرنه بعید میدانم از اول برنامه این بوده است. جهش ژنتیکی زده توی پوزهی پروتوتایپ.
به هر حال همین است. سر مغز را باید گرم کرد. باید دوید و خورد و نوشید و خندید و گریه کرد و از بالا پرید پایین و رفت زیر آب و بغل کرد و بوسید و ساخت و پرداخت و نواخت و کشید. وگرنه مغز دهان باز میکند و آدم را به ظرافت جر میدهد."
امروز این گفته را خوندم و عجب به دلم نشست علی الخصوص اون جمله آخر. گفتم با شما خوانندگان عزیز به اشتراک بگذارم.
ثروت موجب قدرت است؛
دانش موجب شهرت است؛
اخلاق موجب محبوبیت است؛
ولی خدمتگزاری موجب ابدیت است….
پروفسور داریوش فرهود
نویسنده و پژوهشگر
پدر علم ژنتیک ایران
یک جایی یک بنده خدایی نوشته بود " بچه ها بیایید هر طور شده خوشحالی را تمرین کنیم تا هرموقع بهش رسیدیم بدونیم و بلد باشیم چطوری شادی کنیم" طرف هم یک آدم با تحصیلات اکادمیک و پزشک بود که این مطلب را نوشته بود. پیش خودم این سوال رو پرسیدم که:
"واقعا چرا شادی در اینروزها گمشده خیلی هاست که همه می خواهند یکروزی به آن برسند؟"
به نظر من چون افراد شادی کردن را به زمان و شرایط خاصی موکول می کنند. اینکه بتوان در لحظه شاد بود و بسیاری از چیزها را در عین اهمیت ساده گرفت و درست تلاش کرد ولی نتیجه را واگذار به خدا کرد و خوشحال بود و در لحظه شادی کرد، خودش یک نوع تمرین شادی کردن است.
عصر تعطیلات آخر هفته و یک لیوان چای داغ و هوای بارانی چه حسی دارد؟
تغییر مثبت سخت است. علی الخصوص تغییر خود. این را شاید برای چندمین بار این جا می نویسم و دلیل تاکید من روی این نکته است. هرکس تغییر بخواهد باید سختی هایی را به خودش بقبولاند. بهشت را به بها دهند نه به بهانه. در عوض هیچ کس را سراغ ندارم که بعد از تغییر مثبت و سختی هایی که برای آن تحمل کرده بگوید ارزشش را نداشت.
اگر خواهان رشد خودتان در زمینه های گوناگون هستید به دنبال کتاب، مقاله یا یک منبع علمی باشید که چیزی به علم شما بیافزاید یا آن را به چالش بکشد و نه اینکه تنها معلومات فعلی شما را تایید کند. این تایید کردن محض فقط به معنای درجا زدن است. شما تازمانی که فقط در آن زمینه تایید شوید پیش خودتان حساب کافی بودن معلوماتتون در اون زمینه را می کنید. مرتب پیش خودتون می گید خب این همه آدم و مطلب و کتاب دارند منو تایید می کنند پس من سطح دانشم در این زمینه کفایت می کنه و لزومی نمی بینم که ادامه بدم چون از خیلی ها ممکنه پیش تر باشم. همین تفکر باعث ایجاد حس تا حدودی مشابه به غرور در شما می شه و شما رو از خروج از کامفورت زون یا همان منطقه امن فکریتون باز می داره. همین کافیه که رشد شما را متوقف کنه و دیگران بی سروصدا از شما سبقت بگیرند. اما زمانی که کتابها و منابعی رو پیدا و مطالعه کردید که علم شما را به طرز منطقی به چالش کشیدند یا حتی بدون چالش به آن افزودند پس می تونید به این نکته فکر کنید که رشدی در شما در آن زمینه در حال رخ دادن هست چون تنها با خروج از منطقه امن فکری خود هست که رشد صورت می گیره. خروج از منطقه امن هم با سختی همراهه و سختی درست کشیدن هم لازمه رشد هست. تخم مرغ یا پیله اگر هیچ گاه شکسته یا سوراخ نمی شدند هیچ رشدی صورت نمی گرفت و جوجه داخل تخم و کرم داخل پیله هیچ زمانی به مرغ و خروس یا پروانه تبدیل نمی شدند.
صبح شما بخیر
امروز یک کلام از لسان الغیب بخوانیم و بشنویم
دورِ فلکی یکسَره بر مِنْهَجِ عدل است
خوش باش که ظالم نَبَرد راه به منزل
چرخ فلک برمدار عدالت می چرخد نظام هستی برمدار
خیرخواهی می چرخد ای دل خوش باش که بارکج ِ ظالم هرگزبه سرمنزل نمی رسد.
حافظ قلم شاه جهان مَقسِم رزق است
از بهر معیشت مکن اندیشه ی باطل
همین و بس
این عنوان نیازی به توضیح ندارد.
اگر شکست خوردید دوباره با جرات برخیزید و شروع دوباره نهراسید چون اینبار از صفر شروع نمی کنید بلکه برمبنای تجربه آغاز می کنید و این دو فاصله ای بسیار از هم دارند. می دانم که سخت است ولی شدنیست. غلبه بر افکار منفی و وسوسه ها و افرادی که مدام در کنار گوشتان پچ پچ می کنند و آیه یاس می خوانند کار ساده ای نیست. یک گوشتان را در و دیگری را دروازه کنید و حرفهای ناامیدانه را مانند اتوموبیل های عبوری که از مقابل افراد کنار خیابان عبور می کنند ببینید تا روی بنیه شما اثر نکنند. شک نکنید که این روش موثر است.
دوست دارم به چهره و در چشمان دروغگو خیره شوم در حالی که می دانم حقیقت چیست و او نمی داند که می دانم. می خواهم بدانم که تا کجا می خواهد به دروغگویی خود ادامه بدهد . می خواهم اینقدر در چشمانش بدون بروز احساس خاصی بنگرم و ببینم داستانسرایی اش را تا به کجا ادامه می دهد و آیا اصلا از صحبت کردن خسته می شود و یا اینکه خودش متوجه می شود که من می دانم که داستان از چه قرارست یا نه. بودن در چنین موقعیتی تمرین شکیبایی می خواهد.
در یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ این برنامه پخش می شد. خواندنش خالی از لطف نیست:
نشاﻥ مى داد يک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ يك ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ يك ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلآﻥ مى رود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مى آورد...
ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ يك ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى اش ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند...
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ ديگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛
آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ...
ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿد!!
محققين ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺩﻳﺪ.
ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ،
ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک كردند؛ ﺭﻭﺑﺎه ها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ.ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮﺩﻩ...
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مى دهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ ﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مى كند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﺰند ﻭ ﻣﯿﻤﯿﺮد؛ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﻤﯿﺮد...
ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی كه می آیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مى آورند، و زمانیکه ﺣﺘﯽ ﺩﺭﻭغ هایشان آﺷﮑﺎﺭ مى شود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮوند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمى آورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ...
ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند.
ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بى رﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تكان دهنده اى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺍﺷﺖ...
به قول وارن بافت سرمایه دار آمریکایی صداقت چیز گرانقیمتی است، از انسانهای ارزان انتظار آن را نداشته باش
از آنچه بدان علم نداری پیروی نکن چرا که گوش و چشمو دل همگی مسئولند.
هروضعیتی با توجه به اهمیتی که به آن می دهیم پایدار می ماند. این اهمیت مانند خوراکی است که آنرا سرپا نگه می دارد. هرچه بیشتر به وضعیتی فکر کنیم و به آن واکنش منفی بدون تدبیر نشان داده و به آن اهمیت دهیم باعث پایداری بیشتر آن خواهیم شد. پس مراقب باشیم به چه موقعیت ها و وضعیت هایی اهمیت بیشتری می دهیم.
امروز یک جمله خواندم عجب به دلم نشست. نوشته بود:
" در زندگی دنبال کسانی بگردید که حوصله زندگی کردن دارند و وقت می گذارند برای کارهایی که انجام می دهند و دنبال سرهم بندی نیستند"
همه ما این لحظه ها را تجربه کرده ایم و این افراد و افرادی با شخصیت دقیقا مخالف این افراد را دیده ایم یا کم و بیش با آنها سروکار داشته ایم. تفاوت این دو واقعا محسوس است. کسانی که بی حوصله هستند و دوست دارند زود سر و ته قضیه را هم بیاورند و کار را وصله پینه ای تحویل دهند دلنشین نیستند و نتیجه کارشان هم دلپسند نیست. ممکن هست خیلی از ماها در برهه هایی از زندگی گاهی وارد این وادی شده باشیم. در عوض افراد با صبر و حوصله عجب مانند آهنربا دیگران را جذب خودشون می کنند. آدم خیالش راحت است که اگر کاری را به آنها می سپرد با صبر و حوصله و دقت انجامش می دهند و برایش وقت می گذارند. معمولا هم در سکوت و آرامش و با خوش خلقی کارهایشان را به سرانجام می رسانند و سلیقه به خرج می دهند. چون شما برای هرکاری وقت کافی بگذارید و با دقت وظرافت فراوان انجامش دهید نتیجه مسلما از انجام عجولانه همان کار متفاوت خواهد بود. بگذریم که در این دنیای پرسرعت شاید نشود برای هر کاری وقت کافی گذاشت و اکثرا باید کارها را اولویت بندی کرد و به ترتیب اولویت ها به آنها پرداخت که این شاید باعث شود که نتوان برای هرکاری زمانی بیش از زمان مورد نیاز برای رسیدن به نتیجه حداقل گذاشت تا بتوان یک نتیجه نه تنها رضایت بخش بلکه خوشنود کننده دست یافت ولی در هرحال این دسته از انسانها دلنشینند و نشست و برخاست با آنها غنیمت.
فرد مثبت هميشه در زندگى برنامه دارد اما فرد منفى هميشه بهانه دارد ؛ فرد مثبت هميشه خود جزئی از جواب است ، اما فرد منفى هميشه براى هر راه كارى مشكلى مى بيند. فرد مثبت هميشه با صبر مشكلات را حل مى كند ، فرد منفى هميشه با عصبانیت مشکلات را حل می کند آن هم اگر اصلا بتواند و با خشم و عصبانیتش به آن بیشتر دامن نزند.
شما مثبت نگرید یا منفی نگر؟
خالصانه پاسخ دهید.
ضرب المثلی ژاپنی
اگر می خواهید جای رئیستان بنشینید او را به سمت بالا هل بدهید.
این ضرب المثل عجیب با فرهنگ ژاپنی همخوانی دارد. فرهنگ کمک و مساعدت انگار با روح آنها عجین شده. در زمانی که در سفر ژاپن بودم دیدم که مردم این کشور کمک به دیگران را باعث افتخار خود می دانستند و حتی در رستوران هم از گرفتن انعام خودداری و آنرا توهین به خودشان می دانستند. فرهنگی که هنوز در بسیاری از ملل جهان جا نیافتاده است. کاش بتوان این فرهنگ را به جای پای روی شانه گذاری و استفاده نردبانی از دیگران و زیرآب زنی جا انداخت و جایگزین ضرب المثل زشت دیگی که .....کرد.
به امید آن روز
یک زمانهایی هست که باید از هیاهوی دنیا دور شد و تنها نشست و با خود خلوت کرد.
شما چه فکر می کنید؟
درسی بیاموزیم برای زندگی:
از شیح بهایی پرسیدند سخت می گذرد چه کنیم؟
پاسخ داد خودت داری می گویی سخت می گذرد. سخت که نمی ماند پس خدا را شکر که سخت" می گذرد" و "نمی ماند"
امروز خوب یا بد گذشته و فردا روز دیگریست . قدری شادی به خانه ات ببر راهش را که یاد گرفت دیگر خودش با پای خودش می آید
بیاموزیم که چه کسی لایق جواب با توضیحات کامل ماست و چه کسی نیازمند تنها یک پاسخ کوتاه ما و چه کسی سزاوار سکوت ما.
اگر همین یک نکته را هم بیاموزیم راه زیادی در سفر زندگی پیموده ایم.
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش
حافظ
واقعا باید این جمله را ارج نهاد.
"هیچ چیزی در میان میراث ها، شوم تر از میراث فکری نیست. از هر ارثی که از پدر و مادرتان به شما رسید، استفاده کنید اما افکار، میراث های شومی هستند. هیچ وقت فکر خود را از پدر و مادرتان به ارث نبرید. فکر را خودتان بدست آورید."
شاید بتوان تبصره ای هم بدان اضافه کرد و آن هم این هست که هیچگاه "افکار سمی دیگران و حتی پدر و مادر خود را به ارث نبرید." چون افکار گذشته از تعلقشان به افراد می توانند سازنده یا غیر سازنده باشند. شاید منظور گوینده عدم کورکورانه اطاعت کردن و سنجش افکار قبل از تبديل به عمل کردن آنها باشد. چیزی که در کشور محل سکونتم بیش از پیش یافتم دقیقا عمل به همین جمله بود. هر زمان که گفتم من پدرم یا مادرم فلان صحبت را کرده طرف در جواب می گفت چقدر می گی پدرم و مادرم ؟ فکر خودت چیه؟ خودت عقیدت چیه؟ از آنزمان بود که کم کم متوجه شدم که باید به استقلال فکری دست یافت و به ان ارج نهاد و اسیر افکار دیگران حتی پدر و مادر نبود چه آنکه افراد در شرایط و جوامع و شاید نسل های متفاوت زیسته اند که ارزشهایشان با ارزش های نسل ما تفاوت های بعضا نجومی دارد. چه بسیار افرادی را در این جامعه ای فعلا در آن زندگی می کنم دیدم که ابدا به راه والدین و ابا و اجدادشان نرفتند و اهداف خودشان را دنبال نمودند و از این بابت و با وجود اینکه با استقلال فکری خودشان بعضا زندگی لزوما بهتری نسبت به والدین خودشان فراهم نکردند باز هم پشیمان نیستند .
استقلال فکری مسئله اینست. بکوشیم به آن دست یابیم.
صبر گرانقیمت است. از آدمهای ارزان انتظار صبر را نداشته باش.
رشد لازمه اش شکیباییست. اگر آنرا با سکوت و استقامت ترکیب کنی رشدت حتمیست.
اینها سه ابزار رشد و موفقیتند.
این را بارها دیدم و گفتم که در این دنیا آخرش هیچ چیزی نیست و حتی اگر به بزرگترین آرزوهای زندگی که بیشتر آنها مادی هستند هم دست پیدا کنیم بازهم بعدش اتفاق خاصی روی نمی دهد و همه چیز دوباره طبیعی و عادی می شود و وقتی از ما بپرسند که حالا که به نهایت اهداف و آرزوهایت دست یافتی چه می کنی؟ کمی با خودت فکر می کنی که خب حالا بعدش چی میشه؟ بعدش می بینی اتفاق خاصی نیافتاده به خودت پاسخ می دی که عه این چیزی که من به خاطرش اینقدر استرس به خودم وارد کردم همین بود؟ و باز برمی گردی به نقطه شروع و سپس متوجه می شوی که این روال این زندگی در این دنیاست و کم کم گامی در جهت پختگی خودت برمی داری و سعی می کنی از لحظه لحظه های زندگیت لذت ببری. امروز این داستان را خوندم و دیدم واقعا همین خاصیت دنیا را داره به خوبی بیان می کنه.
"یک تاجرآمريكايى به یک روستاى مكزيكى رفته بود كه قايق كوچك ماهيگيریی را با تعدادی ماهى دید.
از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: خيلى كم!
آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانوادهام كافيه !
آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچههام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده گشت می زنم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !
آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم!
تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !
مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهىهارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتریها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال !
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !
مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى:
اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!"
پس زندگی را در عین تلاش برای دستیابی به اهداف و آرزوها سخت نگیریم و ازش لذت ببریم. کاش همه ما بتوانیم.
فقط و تنها شما می توانید خودتان را از موقعیتی که داخلش هستید و نمی پسندید خارج کنید. منتظر کمک نمانید. اگر کسی میانه راه کمکی کرد که چه بهتر وگرنه منتظر کمک ماندن جز وقت تلف کردن ثمره دیگری ندارد. شروع کنید و استقامت بورزید و درصورت پیشنهاد کمک اونو به شرط موثر بودن بپذیرید .این یک درس مهم زندگی من است بماند اینجا یادگار.
روز خوش