قافله عمر
چند روز پیش در آخر هفته گذشته در یک مراسم تفریحی که توسط گروهی از ایرانیان ساکن آلمان ترتیب داده شده بود شرکت کردم. این مراسم در حقیقت یک پیک نیک خانوادگی بود. تعداد زیادی از هموطنان و همینطور فارسی زبانان کشورهای دیگه هم درش حضور داشتند. اوگانایز کردن این جشن و تفریح هم به عهده موسسه مردم نهاد و خیریه ایرانی بود که مدرسه ای فارسی زبان هم تاسیس کرده اند و به صورتی مدرن علی رغم مشکلات اين چند سال مانند کرونا از راه و روشهای مختلف به آموزش کودکان فارسی زبان می پردازند و کلاسهای اموزش فارسی برای کودکان در آلمان متولد شده و همچنین کلاسهای پیشرفته تر زبان و ادبیات فارسی و حتی تا حدودی مباحث فلسفی برای بزرگسالان تدارک دیده اند.
خلاصه از موضوع پرت نشویم. در این مراسم حضوری که بعد از چند سال وقفه به علت شیوع بیماری کرونا تدارک دیده شده بود به همراه خانواده و دوستان نزدیک که از قبل برای پیک نیک ثبت نام کرده بودند شرکت کردم. دیداری تازه کردم با دوستانی که تنها به صورت مجازی در این سالها موفق به ارتباط با آنها شده بودم. چقدر زندگی ها و عمر سریع می گذرد. بسیاری از آنها یا ازدواج کرده بودند یا بچه دار شده بودند و یا بچه هایی داشتند که من آنها را در نوزادی دیده بودم و الان بزرگ شده بودند. بسیاری از آنها کسب کارهای تازه راه انداخته و استارت آپ های جالبی هم در زمینه هوش مصنوعی و امبدد سیستمز راه اندازی کرده بودند. از مشکلات تاسیس و هدایت استارت آپ در آلمان برایم می گفتند که من هم تا حدود زیادی با آنها امپاتی داشتم. بسیاری از اعضایی هم که قبلا باهم رفت و آمد داشتیم و با اکثر آنها در دورهمی های سالهای ابتدایی مهاجرت من به آلمان با آنها رفت و آمد داشتم تا حدودی گرد افزایش سن روی پیشانی و سرشان نشسته بود. با خودم گفتم بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین. بعد از مدتها دوستان را دیدن توجه من را به تغییراتی که همه ما کرده بودیم جلب کرد. با خودم گفتم در طی این سالها حضورم در این کشور چه پستی و بلندی ها و ملایمات و ناملایماتی که تجربه نکردم. برای من جالب بود که از تجربیاتی که آنها در این سالها از سرگذرانده بودند برایم می گفتند. در این میان بعضی بچه ها هم بودند که تازه به آلمان آمده بودند و تجربیات محیط جدید را برایمان می گفتند که من را به بیشتر از دو دهه پیش پرتاب کرده و خاطرات آن زمانها را برایم پیش چشمم آورد. ولی روی هم رفته وقتی به دوستانم در این پیک نیک نگاه می کردم گرد پختگی را روی شخصیت و منش و رفتارشان می دیدم. انگار نه انگار که ما ده بیست سال پیش در قاموس تینیجر و جوانانی کم تجربه پای در یک زندگی و محیط جدیدی گذاشتیم. الان هم با گذشت این سالها سرد و گرم زندگی ما را به پختگی رساند و یا بعضا حتی سوزاند.
یک درس مهندسی و مدیریت خوانده سرد و گرم چشیده.