چون می گذرد، می گذرد

من دو الی سه روز در هفته به تمرین های ورزشی در باشگاه می پردازم. در آنجا هم دوستانی علاوه بر دوستانی که در محل کارم با آنها آشنا شده و مراوده دارم پیدا کرده ام. یک دوستی به نام احمد در بین دوستان باشگاهی هست که از قضا ایرانی هم هست و هنگام تمرین در باشگاه باهم خوش و بش و صحبت می کنیم. احمد یک تکه کلام داره وقتی حالشو می پرسم بهم می گه " چون می گذرد، می گذرد" وقتی این جمله رو بر زبان میاره باهم کلی می خندیم. ولی من وقتی عمیق تر به این جمله فکر می کنم می بینم احمد با وجود اینکه مشکلات زیادی در زندگیش هست چه نگاه زیبایی داره. پیش خودم می گم احمد چه دید قشنگی داری. هیچ موقع داخل یه موضوع گیر نمی کنی و رد می شی. واقعا هم همینه اگه بخواهی در زندگی فکرتو به هر مشکل ریز و درشتی مشغول کنی دیگه سنگ روی سنگ بند نمی شه. البته من خیلی وقت هست که به این نتیجه رسیدم که زندگی رو سخت نگیریم چون به اندازه کافی مشکلات ریز و درشت در مسیر زندگی ایجاد می شوند که باید بهشون فکر کرد ولی وقتی ظرفیتت عین دریا عمیق و وسیع باشه دیگه با هر سنگ ریزه ای به تلاطم نمی افتی. از دیدن افرادی مثل احمد با این طرز فکر خوشحالم که بسیاری افراد دیگر هم هستند که منش زندگیشون رو این قرار داده اند. هرروز که می گذره من بیشتر به این منش اعتقاد پیدا می کنم. باوجود اینکه در صحبت های قبلی خودم هم دراین باره نوشته ام این بار هم دوباره تاکید می کنم که بدون گذشتن زندگی پیش نمی ره و یک جایی دیگه باید خیلی چیزها و وقایع رو جدی نگرفت و عبور کرد.

به قول سعدی جان:

نگفتم روزه بسیاری نپاید

ریاضت بگذرد سختی سر آید

پس از دشواری آسانیست ناچار

ولیکن آدمی را صبر باید

بحث با نادان ها

هنگام مواجهه با افراد نادان آن هم در شرایط دشوار چه باید بکنیم. صائب تبریزی بیتی دارد که شاید حلال این مشکل باشد.

در جنگ، می کند لب خاموش کار تیغ

دادن جواب مردم نادان چه لازم است؟

صائب به ما یاد می‌دهد که در شرایط دشوار و مواجهه با افراد نادان، بهترین راهکار عمل کردن و حفظ آرامش است. حرف زدن زیاد نه تنها مشکلی را حل نمی‌کند، بلکه ممکن است باعث تشدید اختلافات نیز شود.(در شرایطی که بحث و جدل با افراد نادان به جایی نمی‌رسد و تنها باعث تشدید اختلاف می‌شود، بهتر است سکوت اختیار کنیم. همان‌طور که در جنگ، شمشیر برنده‌تر از زبان است، در مجادله با نادانان نیز سکوت، کارسازتر از گفت‌وگو است.) به این گونه افراد نباید جواب داد یا با آنان بحث کرد زیرا این توهم به آنها القا می شود که انگار حرفشان دارای اهمیت است و همین توهم باعث تحریک بیشتر آنها به ادامه دادن حرفهای بیهوده شان می شود. همین باعث تشدید تشنج می شود. به قول یک ضرب المثل آلمانی Sprechen ist Silber, Schweigen ist Gold. ترجمه تحت الفظی آن هم این است که صحبت کردن از جنس نقره ولی سکوت از جنس طلاست. این در حالیست که آلمانی ها افرادی هستند که به شدت به صحبت کردن و بیرون ریختن افکارشان عادت دارند. وقتی در چنین فرهنگی چنین ضرب المثلی رایج و دارای اهمیت است دیگر خودتان می توانید درک کنید که در فرهنگ ما چقدر می تواند حائز اهمیت باشد. قضاوت با شما خوانندگان عزیز.

دلتنگی برای زندگی

امروز بعد از مدتها تونستم مطلبی بنویسم. این روزها سرم بسیار شلوغ بوده و کارها فراوان. از مشغله کاری بگیرید تا آماده سازی برای جلسه دفاع از تز کارشناسی ارشدم که در کنار کارم در آن مشغول به تحصیل بودم. موضوعش مدلی از کسب و کار دیجیتال بر پایه هوش مصنوعی در زمینه محصولات صنعتی بود. خدا را شکر توانستم با نمره متعادل و قابل قبولی آن را به اتمام برسانم و از تز پایانی ام به صورت آنلاین دفاع کنم. بعد از پایان تحصیلات تکمیلی ام این روزها کمی سرم خلوت تر شده و قصد دارم مطالعه چند کتاب که قبلتر تهیه کرده بودم را شروع کنم. به لطف خدا این چندروزه یکی از آنها را که هفته ها پیش مقداری از آن را در کنار کارهایم مطالعه کرده بودم و موضوعش در مورد نحوه و روش‌های ایجاد تغییر در خود بود را به پایان رساندم ولی چند کتاب دیگر مانده که هنوز مطالعه آنها را آغاز نکرده ام. اکثر موضوعات آنها در زمینه های مشابه و در حیطه توسعه فردی هستند. این روزها دلم بدجور برای یک زندگی بدون هیاهو و آرام تنگ شده. دلم یک سفر به یک مکان آرام و بکر می خواهد. جایی بکر که خالی از سروصدا و هیاهوی زندگی مدرن باشد و بتوانم کمی بیشتر آرام بگیرم و به استرس های روزمره فکر نکنم و کمی به مطالعه کتاب هایم بپردازم. البته مدت مدیدیست که به این درک رسیده ام که آخر و در پشت این حرص زدن ها چیز خاصی نیست و باید در لحظه لذت برد. ان شاالله اگر عمری بود دوباره خواهم نوشت و خواهم گفت.

روشی برای ایجاد عادت های مثبت

اگر دوست دارید کار مثبتی برای شما تبدیل به روال شود آنرا تبدیل به یک عادت برای خودتان بکنید. می دانم که ایجاد یک عادت سخت است اما این کار ناممکن نیست. عادت از تکرار می آید و زمانی که عملی را مداوما تکرار نکنید برای شما تبدیل به عادت نخواهد شد. شروع یک عادت مثبت ظاهرا خیلی دشوار به نظر می رسد ولی ناشدنی نیست‌. اتفاقا همین عادت از کاهلی و تنبلی ما نشات می گیرد. اگر کاری را که نتایج مثبتی برای ما دارد را تبدیل به عادت بکنیم دیگر انجامش برایمان سخت نیست‌ و تنبلی زورش به ما نمی چربد. برای سرعت بخشیدن به ایجاد یک عادت مثبت می توانید از روشی که برای شما مرحله به مرحله توضیح می دهم استفاده کنید:

۱. ابتدا یک کار یا عمل مثبت که تصمیم دارید به عادت خود تبدیل کنید را انتخاب کنید.

۲. سپس شروع به تکرار آن بکنید. این مرحله سختترین مرحله ایجاد عادت است. چون شما باید از کامفورت زون یا همان حاشیه امن خود خارج شوید و اینجا تنبلی بشدت شما را برای عدم انجامش تحت فشار قرار می دهد. برای غلبه به این فشار و روالی کردن عمل مورد نظر، آنرا به یک عادت قدیمی خودتان متصل کنید. مثلا اگر می خواهید حتما از دهانشویه برای ضدعفونی کردن دهانتان استفاده کنید این کار را حتما با مسواک زدن خودتان در صورتی که عادت به مسواک زدن دارید همراه کنید. این استراتژی از فشار تنبلی می کاهد‌ و به شما کمک می کند که راحت‌تر به کار مورد علاقه عادت کنید.

۳. بعد از هربار تکرار کردن کار مورد علاقه تان به خودتان پاداش بدهید و مدام به این کار ادامه دهید به این شکل مغز شما تشویق به تکرار آن عمل می شود و با شوق بیشتری آنرا تکرار می کند.

۴. بعد از انجام سه مرحله بالا نوبت به منعطف کردن عادتتان می رسد. این کار را برای زمانی انجام می دهیم که می دانیم شرایط ایده آل برای تداوم عادت وجود ندارد. چون همانطور که می دانیم شرایط مرتبا تغییر می کند و اگر تغییر شرایط باعث وقفه در انجام کاری که می خواهید به آن عادت کنید بشود شکست ایجاد عادت در آن محتمل تر می شود و ممکن است از سرتان بیافتد. پس عادت خود را منعطف کنید. مثلا برای خودتان فرجه قائل شوید. به عنوان مثال فرض کنید می خواهید حتما در طول هفته سه بار ورزش کنید بعد از ایجاد عادت در ورزش کردن در روزهای خاص حالا می توانید به خودتان این اجازه را بدهید که این روزها دیگر خاص نباشند مثلا اگر چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه را ورزش می کنید دیگر به آن سه روز اصرار نورزید ولی حتما خودتان را ملزم کنید که این سه مرتبه ورزش در هفته را انجام دهید تا به عادت خود عمل کرده باشید. بدین شکل وقفه ای که در انجام کار و روال شما عامل اصلی به سرانجام نرسیدن ایجاد عادت مثبت است هم احتمال کمتری دارد که عادت را از سر شما بیاندازد.

این یک روش کارساز است که از یک کتاب درباره ایجاد تغییرات در خود آموخته ام و آنرا امتحان کرده ام و بازخورد مثبتی هم از آن گرفته ام. پیشنهاد می کنم که شما هم به آن عمل کنید و نتیجه را هرچه بود یادداشت کنید یا همین جا اطلاع دهید. امیدوارم که پشیمان نشوید.

هیچ تغییری بدون دلیل نیست

هیچ کس بدون دلیل تغییر نکرده و به احتمال بالا در دو حالت این تغییر را در خود صورت داده است. یا به درجه ای از فهمیدگی دست یافته که یاد گرفته بدون تجربه و با مطالعه و آموزش تغییر را در خود اجرایی کنه و یا اینکه تغییر بوسیله تجربه و با درد و رنج بسیار بهش تحمیل شده. این دو حالت رو شاید بتوان در چند موقعیت خلاصه کرد یکی این که فرد به قدری دنیادیده می شه و یا آن‌قدر در زندگیش برخوردار می شه که به سطحی از چشم و دل سیری دست پیدا کنه و تغییر به نوعی به او الهام بشه و یا اینکه به قدری می آموزه که خودش تشنه تغییر می شه و دلش می خواد تغییر کنه و یا به قدری تجربه می کنه و در این تجربه کردن ها آسیب می بینه که سر دو راهی تباهی یا تغییر دادن خودش قرار بگیره و در اون صورت چاره ای جز تغییر خودش نبینه و در واقع این تغییر به نوعی به او تحمیل می شه. تجربه نشان داده که درصد بالایی از افرادی که تغییر کرده اند در شرایط سخت و بوسیله تجربیات تلخ وادار به تغییر شده اند و درصد پایینی از افراد به حد و درجه ای خودآموخته شده اند که خود بتوانند تغییر را درخود صورت دهند. البته اینکه می گوییم فردی بدون تجربه آموخته شده دلیل بر آسان بودن تغییر نیست و تغییر به خودی خود عبور از چند مرحله را می طلبه که ترک حاشیه امن یا همون کامفورت زون یکی از اونهاست و این ترک حاشیه امن در حقیقت ترک شرایطیه که طرف بهش خو گرفته.

تلاش کنیم که در دسته خود آموختگان باشیم.

مهم نیست در چه کاری خوب هستید.....

مهم نیست که در چه کاری خوب هستید و به دستاوردهاتون چه نمره ای می دید. همیشه یک نفر هست که شما را بی کفایت جلوه دهد. چقدر در این زندگی از این صحنه ها دیده ام. به قول مولانا" سینه خواهم شرحه شرحه از فراق " چقدر حرفها دارم که در این باره بزنم و چقدر با این صحنه ها در زندگی کاری و شخصی روبرو شده ام. اگر بخواهم تعداد آنها را بشمارم از حد شمارش خارج است. معمولا هم افرادی این ایرادها را می گیرند که اصلا در کار خود مانده اند و می خواهند روی شکست های خود سرپوش گذاشته و حواس ها را از خود به سمت دیگری منحرف کنند. قصه ایست طولانی و تکرار شونده. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

سکوت و صبر

سکوت و صبر

این دو بهترین ها برای رشدند که البته دستیابی به آنها تمرین مضاعف می طلبد. هرچه بیشتر برای افزایش توانمان در این دو زمینه تلاش کنیم بیشتر و بیشتر خودساخته خواهیم شد و بهتر به اهدافمان دست خواهیم یافت. گذشته از آن این دو لذت ما پس از دستیابی به هدف را وافر خواهند کرد. تجربه ایست که امتحانش مجانی است.

مانند گرگ قوی باش

قوی کسی است که نه منتظر می‌ماند کسی خوشبختش کند، و نه اجازه می‌دهد کسی بدبختش کند!!!

یادم هست روزی کلیپی از همان روانشناس معروف که در پست های قبلی به آن اشاره کردم دیدم. می گفت" ساده لوح نباشید. زیادی ساده بودن دیگران را به وسوسه سواستفاده از شما تحریک می کند. در این دنیا باید گرگ بود البته نه به این معنا که همه را بدرید و تکه پاره کرده و از هرکسی به نحوی سواستفاده کنید بلکه باید مانند گرگ بود و نشانه هایی از آن را هم بروز داد و از ساده بودن بیش از حد پرهیز کرد تا حریمی امن برای خود ایجاد کنید تا کسی فکر تعرض به حقوق شما و اینکه به راحتی می توان از شما برای مقاصد خود استفاده کرد را به مخیله اش هم راه ندهد وگرنه هیچ کسی دلش برای یک آدم ساده که از او سوءاستفاده شده نمی سوزد و احساس ترحم به وی نمی کند. ". جملاتش عجیب با اوضاع این روزهای دنیا و مردمش همخوانی دارد. عجیب این بود که یک روانشناس کانادایی مدرس هاروارد این سخنان را ایراد می کرد. این نشان از آن دارد که این فرهنگ ساده و به‌قول خودمان در هپروت بودن در همه جای جهان برای سواستفاده گران وسوسه انگیز است.

هرگاه زندگی را جهنم دیدیم، سعی کنیم پخته از آن بیرون آییم…!

سوختن را همه بلدند!!

مهم این است در سخت‌ترین شرایط چه اقدامی برای آسان نمودن و گذر از آن شرایط انجام می‌دهیم.

زندگی درسهای بزرگی به ما می‌آموزد.

هرگز با زندگی قهر نکنیم...

دنیا منت هیچ‌کس را نمی‌کشد...

با خود عهد ببندیم که به چشمانمان بیاموزیم فقط زیبایی‌های زندگی ارزش دیدن دارند…

هرآن ممکن است شبی فرا رسد و آنچنان آرام گیریم که دیدار صبحی دیگر برایمان ممکن نگردد.

پس هرگز به امید فردا "محبت‌هایمان را ذخیره نکنیم". این عهد به ما جسارت می‌دهد که به عزیزترین‌هایمان ساده و صریح بگوییم: خوشحالیم که هستید.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

نکات کوچک زندگی

این نکات رو جایی خوندم. بسیاری از آنها رو یا خودم تجربه کردم یا در اطرافم مشاهده کردم. واقعا درستند. درسته کوچکند ولی بسیار تاثیرگذار هستند. با هم یک نگاهی به اونها بیاندازیم‌:

۱. وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.

۲. اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.

۳. یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

۴. هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

۵. از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

۶. در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.

۷. هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

۸. هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

۹. هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.

۱۰. راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

۱۱. هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

۱۲. شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

۱۳. هیچوقت در محل کار در مورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

۱۴. طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

۱۵. بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

۱۶. هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.

۱۷. فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

۱۸. فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند.

افکارت را تطبیق بده

"افکارت را برای سازگاری با محیط جدید تطبیق بده."

این جمله ای بود که برروی یک کاغذ داخل شیرینی در یک رستوران فست فود زنجیره ای که غذاهای چینی در امریکا سرو می کند جاسازی شده بود و سهم من شده بود. بعد از خوردن غذا می شه یکی از این شیرینی ها یا بهتر بگم بيسکوئيت ها رو برداشت و از وسط نصف کرد و این کاغذ رو که معمولا یک پند و نصیحت روی آن نوشته شده خواند که مانند چیزی شبیه فال خودمان عمل می کنه. معمولا رستوران های چینی این رسم رو دارند که این شیرینی ها رو به مشتری به صورت مجانی تعارف می کنند. بدين ترتیب فرهنگ و ضرب المثل های خودشون رو به کشورهای دیگه صادر می کنند. موضوعی که می خوام بهش بپردازم پندی بود که این جمله به ما می داد. اینکه لزومی نداره همش متعصبانه روی یک طرز فکر پافشاری کنیم چون هرطرز فکری هرجایی کاربرد نداره و باید تطبیقش داد. پیش خودم فکر کردم ببین چقدر این تعصب در سرتاسر عالم بدون تعلق به فرهنگ و دین و منطقه خاصی کار دست این بشر دوپا داده و باعث چه اختلافات بعضا خونین شده. افسوس که هنوز افراد بسیاری روی افکار غلط خودشون پافشاری می کنند و دیگران راهم مجبور به قبول آن می کنند. از تعصب دوری کنید و افکارتون رو برای نظرات و اعتقادات دیگران باز بگذارید و آنها را عاقلانه بسنجید و اگر منطقی بودند بپذیرید. این درسی بود که از این جمله و زندگی گرفتم امیدوارم که برای شما هم مفید بوده باشد.

معلم کسی نشوید

سعی در تغییر کسی نکنید. آدمها بسیاری از زمانها مهربانند ولی زمانی که شما تصمیم به تغییر دادن آنها می کنید به سختی یک سنگ می شوند‌ چون بسیاری از آنها نمی خواهند یا نمی توانند از منطقه امن خود خارج شوند‌‌. لذا معلم افراد نشوید. شما یا با کسی در هر سطح و حیطه ای که در ارتباطید می توانید با همان شرایطی که دارد تعامل کنید یا نمی توانید و بالعکس. لذا سعی در تغییر دادن وی حتی اگر از سردلسوزی هم هست ، تلاشی بیهوده است. تنها کاری که می توان کرد این هست که غیرمستقیم به او نشان داد که رفتارش درست نیست البته اگر واقعا ایراد در رفتار او باشد. ولی تصمیم به تغییر با خود طرف است لذا اجبار کردن مستقیم و غیر مستقیم چه بسا نتیجه عکس می دهد. تغییر، پروسه مخصوص به خودش را می طلبد و با توجه به شرایط روندی طولانیست و بیشتر در زمینه فرهنگ سازمانی و موارد مشابه قابل اجراست ولی در زمینه فردی کاری بیهوده است. چه روابط اعم از کاری و خانوادگی و امثالهم را ندیدم که به خاطر همین تلاش برای تغییر دادن دیگری از هم پاشیده است. یک دوستی دارم که در زمینه دیتاساینس در جنوب آلمان کار می کند. با او صحبت می کردم او هم به من گفت "زمانی که در این شرکت تازه شروع به کار کرده بودم، مرا به خط تولید فرستادند تا با آن آشنا شوم دیدم که همه دارند به صورت روتین کارشان را انجام می دهند.بعد از گذشت مدت زمانی و بررسی پروسه تولید روش جدیدی به ذهنم رسید که ممکن بود بتواند سرعت تولید و راندمان کارگران را بالا ببرد و انها سریعتر بتوانند کارشان را به سرانجام برسانند. این خودش نوعی تغییر بود. ولی زمانی که با کارکنان و کارگران خط تولید آنرا در میان گذاشتم شروع به مقاومت کردن و بد و بیراه گفتن کردند. مسئله را با سرپرست خودم در میان گذاشتم او هم مرا دلداری داد که فلانی من می دونم تو ایده های خوبی داری و آدم ایده پردازی هستی و به تو و کارآمدی ات اطمینان دارم ولی یک نکته وجود داره اونم این هست که این افراد که تو می بینی سالهاست که به این روتین و رفتار عادت کرده اند و تغییر دادن و ترک این طرز کار و روتینی که در آن جا افتاده اند کار بیهوده ای است، پس تلاش کن ایده تغییرت را طوری پیاده کنی که روتین آنها را دستکاری نکند." می گفت این درسی بود که گرفتم. در درس مدیریت تغییراتی هم این را داشتیم به یک کیس استادی مشابه در همین زمینه بر خوردیم که تغییر روتین کاری یکسری از کارگران یک قسمت از شرکت که برای مدیر تازه وارد وحشتناک به نظر می آمد چطور باعث پایین آمدن بازدهی شرکت شد. لذا تغییر دادن آدمها بیشتر به فرهنگ سازی مربوط می شود و تغییر اتمسفر فرهنگی یک جمع که می تواند یک سازمان، شرکت ، خانواده و یا جامعه باشد و مستلزم پروسه ای زمانبر است‌ پس دست از تغییر دادن افراد آن هم به صورت تک به تک بردارید و معلم کسی نشوید.

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست.

تا مطلب بعدی خدا نگهدار

اشتباه نجنگید

یک جمله امروز خواندم که تاییدی بود بر درست تلاش کردن و درست سختی کشیدن که قبلا خدمت شما دوستان عرض کرده بودم. آن هم این جمله بود:

"درسته که جنگیدن های زندگی ما رو می سازه، اما جنگیدن های اشتباه هم عمر و زندگی ما را تباه می کنه"

لذا هر موقع دیدید برای چیزی بی ارزش مبارزه می کنید یا با فردی بی ارزش سر یک مسئله بی ارزش مبارزه ای درگرفته برای شما، سعی کنید از اون مبارزه خارج بشوید و وقت و زمان خودتان را صرف رسیدن به و مبارزه برای اهدافی کنید که وقتی به پایان آن رسیدید حس پشیمانی به شما دست نده و با خودتون بگید ارزشش رو داشت . عمر و زمان شما با ارزش تر از آن هست که در درگیری های پوچ هدر بره.

هر صفتی را ظرفیتی است. محبت را نیز

محبت بیش از حد صبر بالا می خواهد. اگر از آن برخوردارید می توانید به افراد بی حد و حصر کمک کنید. ولی اگر فرد صبوری نیستید یا صبر محدودی دارید به هیچ انسانی بیش از ظرفیتش محبت نکنید. دلیلش چیست؟ می گویم.

هر فردی برای هر زمینه ای مانند کاسه یا مخزن ظرفیتی دارد که ممکن است بزرگ یا کوچک باشد. مثلا ممکن است ظرفیت یادگیری طرف بالا باشد و می توانید بی اندازه به او اموزش بدهید. او هم از آموختن سیر نمی شود. یا اینکه ظرفیت فعالیت بالایی دارد و می تواند حجم کار زیادی را بپذیرد و به سرانجام برساند. این‌ها هیچ کدام به خودی خود بد نیست . در این بین محبت دیدن نیز دارای ظرفیست‌. اگر کوچک باشد سرریز می شود. آن زمان هست که لطف و محبت شما تبدیل به یک وظیفه می شود و وی طلبکار اگر زمانی دیگر محبتی به وی نکردید. حال این فرد ممکن است در موارد دیگر ظرفیت بالایی داشته باشد ولی در مورد محبت دیدن ظرفیت پایینی داشته باشد. همین خودش بهانه ای می شود برای بالا رفتن توقعات. پس ابتدا ظرفیت کمک پذیری و محبت دیدن افراد را بسنجید. هر زمانی فرد در ویژگی هایی که وابسته به تعامل با دیگران است دارای ظرفیت محدودی بود (مانند محبت دیدن )ابتدا میزان ظرفیت او را در این ویژگی بسنجید و سپس در حیطه آن ویژگی با او به تعامل بپردازید تا نتیجه مطلوب بگیرید. این در مورد محبت کردن به دیگران بسیار دارای اهمیت است چون به قول شیخ اجل

نیکی چو از حد بگذرد

نادان گمان بد برد

مغز نباید بیکار بماند

اگر شما هم هنگامی که بیکارید و فراغت دارید ماشین افکارتان به کار می افتد و شروع به حرف زدن می کند بهتر هست خودتون رو به کاری مشغول کنید تا مغز فرصت حرف زدن پیدا نکند. ورزش، مطالعه ، یوگا و مدیتیشن، یک دوش آب سرد و خیلی موارد مشابه به این موضوع کمک می کند. مغز ماشین فکرسازیست اگر بیکار بماند شروع به ساخت افکار بعضا بی معنی می کند و چیزهای بی ربط را به هم ربط می دهد تا مشغول باشد آنجاست که ناخودآگاه متوجه می شوید که چه داستان سرای خوبیست و با بهم بافتن چه چیزهایی داستانی تخیلی برایتان خلق کرده که شاید باعث خنده یا خجالت شما بشود. برای فهم این قضیه این داستان را جایی خواندم اینجا نقل می کنم ، مطالعه کنید تا متوجه نکته بشوید:

"ساعت نزدیک به دوازده شب است و بی‌خواب شده‌ام. تقصیر مغزم است. مغز من حرف می‌زند. من همیشه فکر می‌کردم که دهان حرف می‌زند و مغز فکر می‌کند. در واقع آناتومی بدن این را پیشنهاد می‌کند. اما انگار مغز با حفظ سمت، حرف هم می‌زند. گاهی وقت‌ها حتی نقش حیاتی‌اش را که فکر کردن است فراموش می‌کند و فقط حرف می‌زند. امروز چهل و پنج ثانیه توی ماشین پشت چراغ قرمز ایستادم. فقط چهل و پنج ثانیه. بیکار بودم. مغزم شروع کرد به حرف زدن. از این‌جا شروع کرد انگار کمک‌فنر ماشین افتاده به قیژ قیژ. بعد گفت لابد تقصیر چاله‌های خیابان است. بعد گفت این خیابان خیلی اوضاعش خراب است و شهرداری کاری نمی‌کند. بعد گفت که بودجه ندارند. چرا بودجه ندارند؟ لابد چون هنوز مالیات کم ‌می‌دهیم. نصف حقوق‌مان مثل هلو می‌رود بابت سهم مالیات. بعد گفت خرج دولت بالاست. اصلا ممکن است برویم توی رکود اقتصادی بابت همین کسر بودجه. دوباره رکود؟ کارم را از دست بدهم چی؟ این بار اگر رکود بشود باید بانک بزنم. اگر دستگیر شدم چی؟ چه کسی پدرم را خبر کند که افتاده‌ام زندان فدرال بابت خالی کردن صندوق بانک. کی سند می‌گذارد برایم؟ پدرم اول باید ویزای امارات را بگیرد. بعد برود سفارت. بعد ویزای این‌جا را بگیرد و بعد بیاید و بیفتد دنبال مراحل اداری سند گذاشتن. حالا اگر ویزا ندادند چی؟ چرا ما این‌جا این‌قدر تنهاییم؟ هیچ کس نیست برای‌مان سند بگذارد؟ شیر و ببرهای زندگی‌مان خیلی دورند ازمان. اصلا چرا من مهاجرت کردم که مجبور بشوم بانک غریبه‌ها را بزنم و پدرم را دربدر ویزا گرفتن کنم؟ همان‌جا می‌ماندیم و بانک خودمان را می‌زدیم و کف کلانتری و زندان خودمان را تی می‌کشیدیم و سند خانه‌ی حبیب‌اله را گرو می‌گذاشتیم. هیچ کدام این کارها اصلا ویزا نمی‌خواست.

مغزم همه‌ی این حرف‌ها را در عرض فقط چهل و پنج ثانیه زد. دهانم ظرف چهل و پنج ثانیه، در بهترین حالت فرصت می‌کند از شاطر بپرسد صف یک نونی کدومه؟ اما مغزم سرعت عملش در حد و اندازه‌ی المپیک است. اگر چراغ سبز نشده بود، رییس‌جمهور را از صندلی کشیده بود پایین و نظم نوین جهانی را به چالش کشیده بود. چرا مغز باید حرف بزند؟ البته مدت‌هاست که قلق‌اش دستم آمده است: مغزم نباید بیکار بماند. یک ثانیه که دستش بند نباشد زر زدن را شروع می‌کند و کافه را به هم می‌زند. همین است که همیشه دستش را به کاری بند می‌کند. هر کاری که باشد. صبح قبل از پاسبان‌های خدوم شهر، می‌زنم بیرون و کارم را شروع می‌کنم و جاده و کوی و برزن طراحی می‌کنم. وسط گرمای ظهر تابستان که خداوند به قصد تنبیه شهروندان، شعله‌ی خورشید را تا خرتناق می‌برد بالا، من تصمیم می‌گیرم چمن‌های کچل خانه را کچل‌تر کنم. چرا؟ چون اگر نکنم باید بروم زیر کولر دراز بکشم و استراحت کنم و همان وقت است که مغز دهانش را باز می‌کند و از فرش تا عرش را آسفالت می‌کند. باید سر مغزم را گرم کنم که حرف نزند. کار کنم. برایش بادمجان سرخ کنم که از فرط لذت وا بدهد و حرف نزند. الکل بدهم بهش. دوربین بدهم دستش تا عکس بگیرد. مهمانی ببرمش و با بی‌ربط‌ترین مرد شهر اختلاط کند تا حرف نزند. پسته‌‌ی دهان بسته بدهم بهش که سرگرم شود. باید بهش یا رنج بدهم یا لذت تا دست از سرم بردارد.

کاش مغز کار خودش را می‌کرد و فقط فکر می‌کرد و سکان‌دار این پنجاه کیلو گوشت می‌شد. یا اصلا فکر هم نمی‌کرد. همین که آن بالا به قلب می‌گفت تلمبه بزن و به انگشت پا که می‌خورد به لبه‌ی تخت می‌گفت از درد بمیر، کافی بود. احتمالا از روز ازل که از پروتوتایپ بشر رونمایی کرده بودند، همین انتظار را داشته‌اند: یک گوریل کم مو با ظاهری آراسته تر و کمی تمیزتر و نظیف‌تر. وگرنه بعید می‌دانم از اول برنامه این بوده است. جهش ژنتیکی زده توی پوزه‌ی پروتوتایپ.

به هر حال همین است. سر مغز را باید گرم کرد. باید دوید و خورد و نوشید و خندید و گریه کرد و از بالا پرید پایین و رفت زیر آب و بغل کرد و بوسید و ساخت و پرداخت و نواخت و کشید. وگرنه مغز دهان باز می‌کند و آدم را به ظرافت جر می‌دهد."

تمرین خوشحالی

یک جایی یک بنده خدایی نوشته بود " بچه ها بیایید هر طور شده خوشحالی را تمرین کنیم تا هرموقع بهش رسیدیم بدونیم و بلد باشیم چطوری شادی کنیم" طرف هم یک آدم با تحصیلات اکادمیک و پزشک بود که این مطلب را نوشته بود. پیش خودم این سوال رو پرسیدم که:

"واقعا چرا شادی در این‌روزها گمشده خیلی هاست که همه می خواهند یک‌روزی به آن برسند؟"

به نظر من چون افراد شادی کردن را به زمان و شرایط خاصی موکول می کنند. اینکه بتوان در لحظه شاد بود و بسیاری از چیزها را در عین اهمیت ساده گرفت و درست تلاش کرد ولی نتیجه را واگذار به خدا کرد و خوشحال بود و در لحظه شادی کرد، خودش یک نوع تمرین شادی کردن است.

یکی از ملزومات توسعه فردی

اگر خواهان رشد خودتان در زمینه های گوناگون هستید به دنبال کتاب، مقاله یا یک منبع علمی باشید که چیزی به علم شما بیافزاید یا آن را به چالش بکشد و نه اینکه تنها معلومات فعلی شما را تایید کند. این تایید کردن محض فقط به معنای درجا زدن است. شما تازمانی که فقط در آن زمینه تایید شوید پیش خودتان حساب کافی بودن معلوماتتون در اون زمینه را می کنید. مرتب پیش خودتون می گید خب این همه آدم و مطلب و کتاب دارند منو تایید می کنند پس من سطح دانشم در این زمینه کفایت می کنه و لزومی نمی بینم که ادامه بدم چون از خیلی ها ممکنه پیش تر باشم. همین تفکر باعث ایجاد حس تا حدودی مشابه به غرور در شما می شه و شما رو از خروج از کامفورت زون یا همان منطقه امن فکریتون باز می داره. همین کافیه که رشد شما را متوقف کنه و دیگران بی سروصدا از شما سبقت بگیرند. اما زمانی که کتابها و منابعی رو پیدا و مطالعه کردید که علم شما را به طرز منطقی به چالش کشیدند یا حتی بدون چالش به آن افزودند پس می تونید به این نکته فکر کنید که رشدی در شما در آن زمینه در حال رخ دادن هست چون تنها با خروج از منطقه امن فکری خود هست که رشد صورت می گیره. خروج از منطقه امن هم با سختی همراهه و سختی درست کشیدن هم لازمه رشد هست. تخم مرغ یا پیله اگر هیچ گاه شکسته یا سوراخ نمی شدند هیچ رشدی صورت نمی گرفت و جوجه داخل تخم و کرم داخل پیله هیچ زمانی به مرغ و خروس یا پروانه تبدیل نمی شدند.

سلام بر آنهایی که وجودشان از غم این دنیا می کاهد

همین و بس

این عنوان نیازی به توضیح ندارد.

چه کسی

بیاموزیم که چه کسی لایق جواب با توضیحات کامل ماست و چه کسی نیازمند تنها یک پاسخ کوتاه ما و چه کسی سزاوار سکوت ما‌.

اگر همین یک نکته را هم بیاموزیم راه زیادی در سفر زندگی پیموده ایم.

میراث افکار

واقعا باید این جمله را ارج نهاد.

"هیچ چیزی در میان میراث ها، شوم تر از میراث فکری نیست. از هر ارثی که از پدر و مادرتان به شما رسید، استفاده کنید اما افکار، میراث های شومی هستند. هیچ وقت فکر خود را از پدر و مادرتان به ارث نبرید. فکر را خودتان بدست آورید."

شاید بتوان تبصره ای هم بدان اضافه کرد و آن هم این هست که هیچگاه "افکار سمی دیگران و حتی پدر و مادر خود را به ارث نبرید." چون افکار گذشته از تعلقشان به افراد می توانند سازنده یا غیر سازنده باشند. شاید منظور گوینده عدم کورکورانه اطاعت کردن و سنجش افکار قبل از تبديل به عمل کردن آنها باشد. چیزی که در کشور محل سکونتم بیش از پیش یافتم دقیقا عمل به همین جمله بود. هر زمان که گفتم من پدرم یا مادرم فلان صحبت را کرده طرف در جواب می گفت چقدر می گی پدرم و مادرم ؟ فکر خودت چیه؟ خودت عقیدت چیه؟ از آنزمان بود که کم کم متوجه شدم که باید به استقلال فکری دست یافت و به ان ارج نهاد و اسیر افکار دیگران حتی پدر و مادر نبود چه آنکه افراد در شرایط و جوامع و شاید نسل های متفاوت زیسته اند که ارزشهایشان با ارزش های نسل ما تفاوت های بعضا نجومی دارد. چه بسیار افرادی را در این جامعه ای فعلا در آن زندگی می کنم دیدم که ابدا به راه والدین و ابا و اجدادشان نرفتند و اهداف خودشان را دنبال نمودند و از این بابت و با وجود اینکه با استقلال فکری خودشان بعضا زندگی لزوما بهتری نسبت به والدین خودشان فراهم نکردند باز هم پشیمان نیستند .

استقلال فکری مسئله اینست. بکوشیم به آن دست یابیم.

سفر به ایالات متحده (قسمت هشتم و پایانی)

در این لحظه که دارم این مطالب را اینجا می نویسم پیش خودم می گویم این چند هفته چه زود و به سرعت گذشت. انگار همین دیروز بود که هواپیمای ما در فرودگاه سان فرانسیسکو به زمین نشست و الان چند ساعت دیگر باید برای بازگشت به آلمان دوباره به همان فرودگاه بروم. عمر خوشی ها کوتاه است چون در خوشی ها شما حواستان به کلی از گذر زمان پرت می شود. در پایان بسیاری از سفرها از خودم می پرسم این سفر هم تمام شد، حالا که تمام شده چه تجربیاتی به تجربیات قبلیت افزوده شده آیا مفید به فایده بوده اند؟ بیجهت نیست که سفارش شده که در زمین بگردید و ببینید عاقبت مردم چه بوده است. در چند روز آخر در همین سن خوزه گشتی زدیم و به موزه اینترتک و وینچستر مایستری هاوس و همینطور به سایت تحقیقاتی ناسا سر زدیم. موزه اینترتک البته جالب بود و برای خردسالان و بزرگسالان آموزنده بود مثلا اناتومی بدن انسان به صورت دیجیتال قابل مشاهده بود و همچنین با چند ماکت ساختار ماهیچه ای و اسکلتی بدن انسان را نمایش داده بودند . نمونه ای از ماکت قلب و ریه ها قابل مشاهده بود. در سمت دیگر به صورت دیجیتال و مجازی حرکت داخل رگها شبیه سازی شده بود. در طبقه دیگری از موزه به موضوع شهرسازی پرداخته شده بود. شما می توانستید با چرخاندن چند محور میزان مصرف آب و انرژی شهر را تنظیم کنید و یا اینکه تراکم ساختمانها و زمین‌های کشاورزی و تغییر دهید. در سمت دیگر هم می شد تنظیم کنیم که ایا شهر سیاست حمل و نقل عمومی را در پیش بگیرد یا هرشخص یک خودرو را. به طبع هرکدام از این تنظیماتی که انجام می دادید اثراتش که نتیجه این سیاست گذاری ها بود روی دیوار روبرو پروجکت می شد. در پایان هم یک فیلم مستند درباره شهرهای آينده در سینمای گنبدی شکل موزه نمایش داده شد. در کل این موزه آموزنده بود و بیشتر برای اشنایی کودکان با اینطور مسائل درنظر گرفته شده بود. پیش خودم و از خودم پرسيدم کجا در کشورهای کمتر توسعه یافته چنین امکاناتی وجود دارد ؟ در روزهای بعدی قصد این را داشتیم که به یک موزه هوانوردی کوچک سر بزنیم. موزه جالبی بود از هواپیماهای کوچک و سه باله که از ابتدایی ترین هواپیماها بودند تا هواپیمای کوچکی که تا مرز فضا پرواز می کنند به‌نمایش گذاشته شده بود. همچنین یک هواپیما که با ان یک دور به دور کره زمین پرواز شده بود و همینطور مسیری که شما در صورت تمایل به خلبان شدن باید آنرا طی کنید نیز به نمایش گذاشته شده بود. در روز بعدی رفتیم تا به سایت ناسا در سن خوزه سر بزنیم چون شنیده بودیم که امکان بازدید از ان وجود دارد. بعد از رسیدن به انجا و ورود به قسمت ثبت نام ویزیتورها با یک کارمند نه چندان خوش خلق و با برخورد نه چندان مهربانانه روبرو شدم. به محض ورود من از در به من گفت یالا زود باش بیا جلو ببینم چکار داری که از وی پرسیدم که آیا تور بازدید برای ویزیتور ها دارید که گفت خیر نداریم ، من پرسیدم که خودم شخصا در وبسایت خواندم که چنین چیزی هست گفت نه نداریم ولی یک گیفت شاپ هست خواستی چیزی بخری اونطرفه. من دیدم طرف انگار اخلاق نداره و تشکری کردم و از ساختمان بیرون آمدم. در منطقه تحقیقاتی ناسا در سن خوزه برای ورود باید رجیستر شوید و بعد وارد محوطه شوید ان هم در صورتی که کاری آنجا داشته باشید. در هر حال آمدم و سوار ماشین شدم و به دنبال یک اترکشن دیگر گشتم که خانه اسرار وینچستر نام داشت و توسط مادام الیزابت وینچستر مالک کارخانه وینچستر انگلستان بود که بیش از دهها اتاق و خدم و حشم داشت. این بانو که اصالتا امریکایی بوده از یک ایالت دیگر به کالیفرنیا نقل مکان کرده بود. این بانو در این عمارت با بیش از چهل اتاق و چندین آشپزخانه و حمام و ..... تقریبا به تنهایی می زیسته و در پی مرگ شوهرش به اینجا آمده. چون سر ویلیام وینچستر مالک شرکت اسلحه سازی وینچستر بعد از مرگش طلبکاران و دشمنان زیادی داشته که همسر وی را می آزردند. او در پی پانزده سال فرزند چند ماهه اش و پدر و مادر خود و همسرش و همچنین همسرش را از دست می دهد و به تنهایی در این عمارتی که خودش پس از نقل مکان به کالیفرنیا بنا کرده زندگی می کند. خانه دارای راهروهای تنگ با سقفهای کوتاه بوده که کسی جز این بانو نتواند به راحتی از آنها عبور کند و همچنین با پنجره هایی با نقشی که الهام گرفته از تارعنکبوت است. همچنین این خانم یک اتاق برای ارامش و ورود و خروج ارواح داشته تا به زعم خودش از دست آنها در امان باشد. همچنین در این عمارت درهایی تعبیه شده به نام درهایی به سمت هیچ کجا. وقتی آنها را باز می کردی در پس آنها یک دیوار بوده یا در به سمت بیرون باز می شده بدون وجود راه پله یا خیابان و امثالهم و حالت یک پرتگاه شبیه سازی می شده که در صورت عبور از ان از طبقه دوم یا سوم به سمت پایین در حیاط عمارت یا در یک کانال به پایین پرتاب می شده اید. چیزی شبیه پیجر یا تلفن هم در عمارت تعبیه شده بوده که از داخل لوله آن افراد می توانستند با اتاقهای دیگر ارتباط برقرار کنند و هم دیگر را صدا بزنند. گفتنی های این عمارت کم نبودند.

بدین ترتیب این سفر نیز به پایان خودش رسید. امیدوارم که از مطالعه سفرنامه تا بدین جا لذت برده باشید. تا پست ها و مطالب بعدی که ان شاالله اگر عمری بود طی روزها و هفته های‌ آینده به اشتراک خواهم گذاشت شما دوستان عزیز را به خدا می سپارم.

مهاجرت و سختی هایش

یک زمانهایی به این فکر می کنم که مردم داخل ایران به زندگی خارج از کشور چطور نگاه می کنند. این رو از رفتار و گفتار افرادی که باهاشون در ارتباط هستم و صحبت هایی که می کنند و همینطور یکسری آدم ساده دل که چند ماهی در خارج به دلایل مختلف زندگی کرده اند و فکر می کنند خوشی سفر کوتاه به خارج از کشور با زندگی یکیست می گم . بسیاری فکر می کنند که زندگی در اروپا یا آمریکا و کانادا زندگی در بهشته و فرش قرمز جلوی خیلی از ما ایرانی ها پهن کرده اند. اما و صد اما که این طور نیست و آواز دهل شنیدن از دور خوش است. باید اینجا زندگی کنید تا متوجه نکات منفی زندگی در خارج از کشور هم بشوید. درسته که ممکن هست میزان رفاه بیشتر از ایران باشه و ثبات سیاسی و اقتصادی حاکم باشه ولی نکات دیگری هم هست که خیلی ها یا عمدا یا سهوا اصلا به آن توجه ندارند. در اروپا رقابت شغلی و پیدا کردن کار بسیار سخت است. اگر در ایران فقط با هموطنان رقابت می کنید اینجا علاوه بر اهالی خود ان کشور با نیروهای مهاجر دیگر از کشورهای دیگر هم رقابتی شدید در کاره و با انواع و اقسام افراد و ملیت ها باید رقابت کنید که ای بسا رقابت با آنها ممکن است سخت تر هم باشد. رشد و ارتقا هم آسان نیست. شما باید چند برابر یک فرد اهل آن کشور با میزان تحصیلات و تجربه برابر تلاش کنید تا بتوانید رشد کنید و معمولا ارتقای شغلی بسیار مشکل است وآلمانی ها نمی توانند بپذیرند که شما به عنوان یک مدیر یا سرپرست آنها فعالیت کنید مگر آنکه شرکتی که در آن سرپرست یا مدیر هستید متعلق به خود شما بوده و بنیانگذارش باشید. البته اینطور نیست که امکانش صفر باشد ولی احتمال آن بسیار ضعیف است و باید چیزی اضافه تر از یک آلمانی ارائه دهید تا شما را به عنوان سرپرست یا مدیر به یک آلمانی ترجیح دهند. البته نه اینکه این را به شما بگویند بلکه از رفتار آنها متوجه می شوید. البته این شرایط در آلمان و تا حدودی در اروپا حاکم است ولی در کانادا و ایالات متحده به دلیل تنوع قومی و فرهنگی چنین دیدی نسبت به اتباع خارجی کمتر وجود دارد و امکان رشد بیشتر است ولی در صورت بیکاری سیستم حمایتی درستی برخلاف سیستم سوشیال آلمان و اروپا وجود ندارد. به غیر از اینها کلا آلمانیها کسانی هستند دیر با کسی اخت می شوند و گرم می گیرند. به همه اینها دوری از دوستان و آشنایان و غم غربت و اگر تنها مهاجرت کرده اید دوری از پدر و مادر و خانواده را هم اضافه کنید. نکته مثبت زندگی در اروپا هم اینست که با یک منبع درامد و حقوق کار فول تایم زندگی شما می چرخد ولی اگر دنبال ثروتمند شدن با حقوق و مزایا هستید سخت در اشتباهید چون مخارج و مالیات و کسورات حقوق و درآمد ماهیانه اینقدر بالاست که توان پس انداز چندانی برای شما نمی ماند آن هم اینقدر که بتوانید با آن ثروتمند شوید، زیرا تنها برای گذران زندگی مکفی است. برای ثروتمند شدن باید ايده ای خلق ارزش کننده و قابل اجرا و همچنین قدرت اقناع و به ثمر نشاندن آنرا داشت. صبر فراوان راهم باید چاشنی آن کنید. در آمریکا ولی قصه کمی متفاوت است چون سیستم مالیاتی و اقتصادی آمریکا حامی ایده و ثروت سازیست. همچنین اتمسفر کسب و کارهای نو و استارت آپی در آمریکا بیشتر و پیشروتر از اروپای سنتی است. با این جملات تنها خواستم بگویم که اگر قصد مهاجرت دارید خوب و دقیق شرایط را سنجیده و گزینه ها را بررسی کنید و با شرایط خودتان مقایسه کرده و تصمیم بگیرید. گوش به حرف تبلیغاتچی های مهاجرت که از اروپا و آمریکا بهشت برین ساخته اند هم ندهید. بیشتر از کسانی که تجربیات زندگی در این کشورها با مدت زمان طولانی داشته اند و همچنین منصف هستند کسب اطلاع کرده و همینطور از کتاب ها و منابع موثق استفاده ببرید.

این حرفها را از روی تجربه گفتم باشد که مورد استفاده واقع بشود.