خود را با ارزش بپندار
از کسی که برای خود ارزش و احترام قائل نیست بدور باش.
عزت نفس متاع گرانبهایی است هرکس را یارای داشتن آن نیست.
از کسی که برای خود ارزش و احترام قائل نیست بدور باش.
عزت نفس متاع گرانبهایی است هرکس را یارای داشتن آن نیست.
یه جایی از زندگی بالاخره باید تصمیم بگیرید که میخواهید چه کسی باشید! ...
نگذارید کسی به جُز خود شما این تصمیم را برای شما بگیرد.
اگر این اجازه را به دیگران بدهید شک نکنید که هرکس نسخه ای برای شما تجویز می کند که شاید با شما و اخلاقیات و منش و روش شما منطبق نباشد و صدمه فراوانی به شما وارد کند. عنان زندگی خود را با قدرت در دست داشته باشید وگرنه محکوم به تزلزل در زندگی خواهید بود.
آخرین ضربه تیشه و تبر است که سنگ را به دو نیم تقسیم می کند یا درخت را می اندازد. موفقیت نتیجه تلاش و کوشش درست و مداوم است و بدین معنا نیست که ضربه های قبلی بی فایده بوده اند. لذا اگر می بینید تلاش می کنید ولی به نتیجه دلخواه نمی رسید ناامید نشوید چون شاید هنوز نوبت به ضربه آخر نرسیده است. در چنین مواقعی ابتدا مسیر و روش خود را بازبینی کنید که آیا مسیر درستی برای رسیدن به هدف آمده اید و سپس قدرت ضربات خود را افزایش دهید. این باعث می شود که در صورت طی مسیر درست ضربه آخر و کاری زودتر و سریعتر فرا برسد و تعداد ضربه ها و زمان مورد نیاز کاهش یابد.
بزرگترین اشتباه اینست که فکر کنید همیشه حق باشماست.
این تفکر به نظرم بیش از پیش به تربیت انسان و همینطور میزان آگاهی او بازمی گردد. هرچه انسان داناتر و عاقل تر تفکر و تردید راجع به آگاهی او بیشتر. در زمینه تربیت نیز اگر فرد در جو یا خانواده ای رشد کرده باشد که در آن بیش از پیش به وی بها داده شده و مرتب اشتباهاتش را نادیده گرفته و به وی متذکر نشده اند فرد آهسته آهسته دچار این توهم می شود که همیشه حق با وی است و خودشیفتگی بیش از پیش بر او چیره خواهد شد. نمونه این اشخاص را به وفور در زندگی روزمره مشاهده می کنیم. پس در تلاش باشیم حداقل این تفکر خودبرتربینی و حق به جانب پنداری را در خود تقلیل دهیم. ما مسئول تغییر دیگران نیستیم تنها مسئول تغییر خود هستیم. هرکس که به قدر کافی به رشد عقلی رسیده باشد این نکته را درک خواهد کرد و درصدد تغییر خودش برخواهد آمد اگر هم نرسیده باشد که با عواقبش دیر یا زود مواجه خواهد شد.
در نتیجه:
خیر، همیشه حق با شما نیست.
شکستن دل انسان ها و ناحق کردن حق الناس مانند سوراخ کردن دیوار یا شکستن استخوان است. اگر دلشکستگی برطرف هم بشود و یا حق الناس هم دوباره جبران شود باز اثرش در وجود فرد دلشکسته و مظلوم باقی می ماند. مانند دیواری که هرچقدر هم شما سوراخ هایش را پرکنید باز هم آندیوار، دیوار سابق نخواهد شد و آن سوراخ ها و صدماتی که به دیوار زده اند قابل تشخيص و بازیابی هستند. استخوانی هم که می شکند حتی پس از جوش خوردن مانند سابق نخواهد شد و با اولین باد سرد و شدید محل شکستگی سابق تیر می کشد و درد شما را تازه می کند. پس در تلاش باشید که دلی را نشکنید و حق کسی را تباه مسازید. همه اینها از دید آنکس که باید پنهان نمیماند و عاقبت ظلم ستمگر و کسی که حق را ناحق نموده و دلی را شکسته به خودش بازگشته و باعث دلشکستگی خودش می گردد.
هیچ مگو و کف مکُن، سر مَگُشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانکه همی پزانمت
مولانا
پختگی بدون صبر بر سختیها، هرگز میسر نیست.
گرچه ما در مسیر زندگی، سختیها و زخمهای زیادی را تجربه میکنیم اما این زخمها منجر به پختگی و کمال میشود.
این سختی ها به منزله گرمای سوزانی است که وجود ما را می پزد و سطح ایستادگی و ظرفیت ما را طوری افزایش می دهد که دلمان دریا شود و با هر سنگریزه ای به مثابه یک تشت آب به تلاطم نیافتد. نمی دانم این را برای چندمین بار است که می نویسم. ولی می دانم اگر مهم نبود و آن را در زندگی شخص ام تجربه اش نمی کردم هیچ گاه به این مقدار روی آن تاکید نمی کردم. هربار هرزمانی نکته ای می بینم که در این حیطه می گنجد بر آن می شوم که مطلبی بنویسم و تاکیدی دوباره بر این موضوع بگذارم. اینبار این شعر مولانا این بهانه را به دست داد تا دوباره بنویسم. به راستی که قرنها پیش در اشعارش به همه ما درس زندگی داده است.
چیزی از خود برجای گذارید که تا مدتها پس از شما بماند و نامتان را به نیکی زنده نگه دارد. به قول سعدیِ جان:
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
تصمیم ها و انتخاب ها زندگی شما را می سازند.
زندگی سرشار از تصمیم های ریز و درشت است. ولی تنها تعداد معدودی از آنها به زندگی شما جهت داده، سرنوشت ساز می شوند. به عنوان مثال تصمیم به داشتن شریک زندگی یا نداشتن آن و در صورت داشتن وی انتخاب شخص که خود نوعی تصمیم در آن نهفته است ، تصمیم به انتخاب یک شغل یا رشته تحصیلی خاص و تصمیم به انتخاب محل سکونت و تصمیم هایی از این قبیل معمولا شرایط و مسیر زندگی شما را تا مدتی مدید یا حتی شاید تا پایان عمر تعیین می کنند. پس در تصمیم هایتان به مقدار کافی تامل کنید و در شرایطی که احساس شما غلیان دارد از تصمیم درباره مسائل مهم زندگی پرهیز کنید. از مهمترین دروسی که زندگی به من آموخت همین دقت و تأمل در تصمیم گیری و عدم تصمیم و انتخاب های احساسی بود.
روزی نقاشی که پس از سالها تلاش و تمرین نزد استاد خودش به این تجربه و تبحر دست یافته بود پیش استاد خود رفت و گفت استاد آیا من به درجه استادی رسیده ام یا خیر. استاد وی که فردی بسیار دنیادیده و باتجربه ای بود به وی گفت برو و بهترین نقاشی و اثری که می توانی را خلق کن. او رفته و تمام تبحری که نزد استاد کسب کرده بود را مورد استفاده قرار می دهد و اثری فاخر را خلق کرده و به نزد استاد خود می آورد و به وی نشان می دهد و از وی می خواهد که نظرش را بیان کند. استاد در پاسخ به او می گوید که به میدان شهر برو و اثرت را در آنجا به نمایش بگذار و در پایین نقاشی ات از مردم بپرس که کجای نقاشی ایراد دارد و بخواه که آن قسمت را علامت گذاری کنند و پس از چند روز به آنجا بازگرد. وی این کار را انجام می دهد. بعد از چند روز که به سراغ اثری که خلق کرده و در میدان شهر نصب کرده بود باز می گردد. زمانی که به تابلوی نصب شده اش نگاهی می اندازد می بیند که مردم سرتاپای اثرش را طوری علامت گذاری کرده اند که دیگر خود نقاشی قابل تشخيص نیست. این صحنه او را پریشان می کند به طوری که اثرش را از میدان شهر برداشته و نزد استادش برمی گرد و آنرا به او نشان می دهد. اینبار استاد به او می گوید ناراحت نباش و سپس از وی می پرسد آیا می توانی دوباره همین اثر را خلق کنی؟ وی پاسخ مثبت می دهد و دوباره آن اثر را خلق می کند. اینبار استاد تحت آن اثر این جمله را می نگارد که " هرجای این اثر ایراد دارد لطفا آنرا اصلاح کنید." پس از بازگشت بعد از چند روز آنها نقاشی دوباره نصب شده را می بینند که هیچ علامتی روی آن به چشم نمی خورد حتی هیچ کس هیچ اصلاحی روی نقاشی انجام نداده است. آنجا بود استادِ نقاش نگاهی به تابلو و شاگردش می اندازد و جمله ای پند آموز به وی می گوید. آن هم این جمله بود که " انتقاد قدرت و جرأت چندانی نمی خواهد که اصلاح."
این داستان این درس را به ما می آموزد که انتقاد و ایراد گرفتن آسان است و زحمت چندانی نمی خواهد اما در مورد اصلاح قضیه متفاوت است و هزینه اصلاح آنقدر به نسبت انتقاد صرف بالاست که هیچ کس جرات آن را به خودش راه نمی دهد. این هزینه ها هم تنها محدود به هزینه های مادی نیست شما برای اصلاح ممکن است عرصه چنان برایتان تنگ شود و زندگی برایتان بغرنج که از حد تحمل خارج شود.
پس قدرت و استقامت در راه اصلاح را در خود تقویت کنید که این قدرت بسی ارزشمندتر از قدرت تنها انتقاد کردن است.
این متن را دوستی برایم فرستاده بود. الحق که همین هست و جز این نیست و بدون تعارف خیلی مطالب را رسانده. من هیچ کامنتی رویش نمی دهم چون بسیار صریح سخن گفته:
"وقتی از نویسنده روسی آنتون چخوف درباره ماهیت جوامع شکست خورده سوال شد، او پاسخ داد:
در جوامع شکست خورده، به ازای هر فرد عاقل، هزار احمق وجود دارد، و به ازای هر کلمه آگاهانه، هزار کلمه احمقانه.
اکثریت همیشه احمق باقی میمانند و دائماً خردمندان را شکست میدهند.
اگر میبینید:
موضوعات بیاهمیت بر بحثها غالب هستند،
و افراد سبکسر در مرکز صحنه قرار دارند...
پس شما درباره یک جامعه بسیار شکست خورده صحبت میکنید.
به آهنگهای بیمعنی نگاه کنید!
میلیونها نفر آنها را میخوانند، با آنها میرقصند، و خوانندگان آنها به ستارههای درخشانی تبدیل میشوند که نظراتشان در امور زندگی در نظر گرفته میشود!
در مورد دانشمندان، نویسندگان و متفکران؟
هیچ کس آنها را نمیشناسد،
و هیچ کس به آنها ارزش یا وزنی نمیدهد.
مردم کسانی را دوست دارند که آنها را بیهوش میکنند، نه کسانی را که آنها را بیدار میکنند.
آنها کسانی را دوست دارند که با چیزهای بیاهمیت آنها را میخندانند، بیشتر از کسانی که با حقیقت به آنها آسیب میرسانند.
خطر جهل در اینجاست:
دموکراسی برای جوامع جاهل مناسب نیست،
زیرا اکثریت جاهل سرنوشت شما را تعیین خواهند کرد.
*یک دانشجوی افغانی ميگفت*:
زمان تحصيلم در سوئيس با يكی از اساتيد دانشگاهمون رفتيم كافه نزديك دانشگاه تا قهوه بخوريم.
حرف از حكومت و اوضاع بد افغانستان شد كه استادم حرف جالبی زد كه همواره توی ذهنم نقش بست.
استادم گفت: فكر نكن برای كشورها قرعه كشی كرده اند و مردم سوئيس به خاطر شانس خوب اين حكومت گيرشون اومده و مردم افغانستان بد شانس بودن و به اين روز افتادند، بلكه هر ملتی حكومتی كه سزاورش هست رو ميسازه و اتفاقا مردم سوئيس حقشون داشتن حكومتی اينچنين هست و افغان ها هم لياقتشون بيشتر از اينی كه دارند، نيست.
دوستم ميگفت: كمی احساس تحقير كردم، به همين خاطر پرسيدم: افغان ها چه كاری بايد انجام دهند تا تغيير كنند؟
استاد فنجون قهوه رو از كنار دهانش پائين آورد و لبخندی زد و گفت:
هر سوئيسی در سال 10 كتاب ميخواند، تو اگر يك افغانی را ديدی از طرف من بهش بگو چنانچه مردم كشورت سالی يك كتاب بخوانند كشورت تغيير خواهد كرد.
این راه حل به کشورهای مشابه نیز قابل تعمیم است.
قانونی داریم که همیشه صادق است:
""ما به محیط مان عادت می کنیم""
اگر با آدم های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است.
اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید
اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.
اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.
"تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی""
و تمام....
هنگام مواجهه با افراد نادان آن هم در شرایط دشوار چه باید بکنیم. صائب تبریزی بیتی دارد که شاید حلال این مشکل باشد.
در جنگ، می کند لب خاموش کار تیغ
دادن جواب مردم نادان چه لازم است؟
صائب به ما یاد میدهد که در شرایط دشوار و مواجهه با افراد نادان، بهترین راهکار عمل کردن و حفظ آرامش است. حرف زدن زیاد نه تنها مشکلی را حل نمیکند، بلکه ممکن است باعث تشدید اختلافات نیز شود.(در شرایطی که بحث و جدل با افراد نادان به جایی نمیرسد و تنها باعث تشدید اختلاف میشود، بهتر است سکوت اختیار کنیم. همانطور که در جنگ، شمشیر برندهتر از زبان است، در مجادله با نادانان نیز سکوت، کارسازتر از گفتوگو است.) به این گونه افراد نباید جواب داد یا با آنان بحث کرد زیرا این توهم به آنها القا می شود که انگار حرفشان دارای اهمیت است و همین توهم باعث تحریک بیشتر آنها به ادامه دادن حرفهای بیهوده شان می شود. همین باعث تشدید تشنج می شود. به قول یک ضرب المثل آلمانی Sprechen ist Silber, Schweigen ist Gold. ترجمه تحت الفظی آن هم این است که صحبت کردن از جنس نقره ولی سکوت از جنس طلاست. این در حالیست که آلمانی ها افرادی هستند که به شدت به صحبت کردن و بیرون ریختن افکارشان عادت دارند. وقتی در چنین فرهنگی چنین ضرب المثلی رایج و دارای اهمیت است دیگر خودتان می توانید درک کنید که در فرهنگ ما چقدر می تواند حائز اهمیت باشد. قضاوت با شما خوانندگان عزیز.
هر زمان که غم ها و شادی ها باعث تزلزل و هیجانی شدن شما نشدند بدانید مسیر بالغ شدن را به درستی می پیمایید. تنها انسانهای بالغ هستند که در مواجهه با بزنگاههای زندگی علی الخصوص هنگام روبرو شدن با غم و مشکلات به جای تزلزل و هیجانی شدن و یا فرار از شرایط موجود به روشهای مختلف مانند بهانه جویی، جزع و فزع، گلایه و یا رفتارهای مشابه با آنها روبرو شده و شرایط را می پذیرند و قدم در تغییر آنها می نهند. انسانها قد می کشند و از لحاظ جسمی رشد می کنند و بالغ می شوند ولی روح و روانشان همچنان کودک باقی می ماند. کودک درون خود را تربیت کنیم تا در بزرگسالی در مواجهه با مشکلات و شرایط بغرنج زندگی توانایی ایستادگی داشته باشیم.
تلاش کنید معیارها و نمودهای جلب توجه تان درونی باشند تا بیرونی. معیارها و نمود های درونی به سختی قابل تغییر و از بین بردن هستند اما بیرونی ها به سرعت و شاید در کسری از ثانیه قابل نابودی و شاید تغییر کننده باشند. مثال ها و مصداق های فراوانی برایشان موجود است. هرچه معیارها و نمودها مادی تر شوند بیشتر به سمت بیرونی شدن سوق پیدا می کنند ولی درونی ها به غیرمادی بودن متمایل هستند. مدت هاست در حال تلاشم که سهم درونی ها را با مطالعه، سفر، نشست و برخاست با افراد با تجربه و دنیا دیده و همچنین خود تجربه کردن برخی شرایط و موقعیت ها بیشتر و بیشتر افزایش داده و به همان نسبت سهم بیرونی ها را کاهش دهم و به تعدادی انگشت شمار برسانم. کار سهل و آسانی نیست ولی شدنیست. امیدوارم خداوند توانش را به من عنایت کند.
ببخش و عبور و واگذار به خودش کن که می گوید:
" و هرکس هم وزن ذره ای بدی کند، آن بدی را ببیند."
دور و اطراف خودت رو با آدمهای هوشمند و دنیا دیده پر نمی کنی که بهشون بگی چکار کنند یا نکنند، بلکه پر می کنی تا اونها به تو مشورت بدن که چکاری بهتره انجام بدی یا ندی. البته این به این معنا نیست که برده آنها بشی. در موقعیت و حیطه کسب و کار هم همینه. باهوش ها رو دور خودت جمع می کنی تا راه بهتری بهت پیشنهاد بدهند نه اینکه مرتب بهشون دستور بدی و تو کارشون دخالت کنی. البته باید ذهن خودت را همیشه به همراه داشته باشی چون حتی باهوش ها هم اشتباه می کنند. از من می شنوی مهم هم نیست که این باهوش ها پرتلاشند یا تنبل و کاهل و سست. چون هرکدام از آنها فایده ای دارند. هوشمندان پرتلاش سعی می کنند هم راه روش بهتر پیدا کنند هم برای نیل به اون تلاش کنند تا تو زودتر به مقصودت برسی و باهوش های تنبل هم حداقل اگر تلاشی نمی کنند حداقلش این هست که راه حلی آسون بهت پیشنهاد می دهند. به قول بیل گیتس من تنبلها رو استخدام می کنم چون برای مشکلات دنبال راه ساده هستند. این از این نشات می گیره که اونها چون حوصله فکر کردن و هزینه زیاد دادن برای مشکل ندارن به کمک هوششون فوری یه راه حل آسونی پیدا و معرفی می کنند. شاید خنده دار باشه ولی اگه کاربردی نبود احتمالا بیل گیتس اونو مورد استفاده قرار نمی داد.
دنیا برای آه و ناله شما پشیزی قائل نیست. برای او فقط این اهمیت دارد که چطور در مشکل نماندی و بر او فائق آمدی و از او درس گرفتی. این نه تنها برایش اهمیت دارد بلکه به آن بسیار ارج می نهد.
این روزها این قدر گلایه و غرغر و انتقادهای بی پایه و مسئولیت گریزانه می شنوم که حد و حساب ندارد. امروز این جملات را جایی در فضای مجازی خواندم، از هرکه هست مبتلا به بسیاری از افراد جامعه علی الخصوص جامعه خودمان در ایران است. نمیدانم این نوشته از کیست ولی خیلی جالب و منطقیست. گفتم بدون هیچ کم کاستی اینجا باز نشر کنم. امیدوارم تلنگری باشد:
"هر گونه *انتقاد غیر تحلیلی، گلایه، اظهار تاسف، افشاگری، طعن و کنایه، جوک ، تکه پرانی* به شخصیت های سیاسی ، *لقب سازی* برای آنان، *فحاشی* ، *طعن* و *طنز* و.... در انتقاد از سیاست ها و اقدامات دولتها *بی فایده، اتلاف عمر و تشدید احتمال خطاهای بزرگ تر* است.
نمونه هایش را بسیار شاهد بوده اید.
کسانی که وقت خود را صرف این امور می کنند باید بدانند که با این کارِ خود، باعث تقویت همه ی آن چیزهایی ُمی شوند که از آن به ستوه آمده اند.
*عجیب است؟* ...اما مطمئن باشید واقعیت دارد.
در خلقت، *هیچ مطالبه ای به اخذ طلب منجر نمی شود* ، *مگر با داشتن قدرت* .
*مباحث فوکو در باب قدرت* را بخوانید.
*اگر فقط بنالید* ، هیچ قدرتی کسب نمی کنید.
کاش ضررش به همین محدود می شد. *وقتی ملتی در حال کسب قدرت مدنی نیست* ، روز به روز بر *خطرِ تسلط بیگانه بر خود* می افزاید.
امکان ذخیره ی قدرت برای اصلاح زندگی ما، زمانی حاصل می شود که *ملت چگونگی کسب قدرت فوکویی را بداند* .
وقتی قدرت پیدا می کنیم که به حقایق پایبند باشیم و به دیگر پایبندان حقایق کمک کنیم.
مثال ساده: در پارک، زباله های دیگران را از روی چمن جمع کنید و در سطل بریزید.
همزمان *تشکلی مردمی* برای همین کار ساده درست کنید.
کم کم خواهید دید: نیرویی در کائنات وجود خواهد داشت که نمی گذارد دستی زباله ای را روی چمن بیندازد.
در پاسخ به من نگویید. *کسی رعایت نمی کند.*
برای این که مفهومی رعایت شود، باید برای آن مفهوم *تولید قدرت* کرده باشیم.
عده ای خواهند گفت پس *قانون* چه کاره است؟...
پاسخ این است، *بدون کسبِ قدرت مدنی* توسط یک ملت، هیچ قانونی *ضمانت اجرایی* نخواهد داشت.
زمانی که شما رفتاری را به نفع یک کل مفروض انجام می دهید و همزمان یک فرد یا گروه همفکر را برای به انجام رساندنِ آن اقدام پیدا می کنید، *دومینوی کسب قدرتِ مدنی* را به کار انداخته اید.
اگر نشسته اید و وقتتان را با *گلایه، تمسخر، فحاشی، افشاگری،تسلیت، تبریک، اظهار ندامت* ، جابه جا کردن *اخبار بد* و... می گذرانید، *در همه ی بدبختی ها سهم دارید.*
شما به کسب قدرت مدنی کمکی نمی کنید.
پس *مشغول کمک غیر مستقیم* به *کسب قدرت تمامیت طلبانه* هستید.
*قدرت تمامیت طلب* ، همان *سرمایه* است.
سرمایه را نمی شود نصیحت کرد،
نمی شود او را کتک زد.
نمی توان او را از خدا ترساند.
سرمایه را فقط با سرمایه می توان تعدیل کرد.
برای *تعدیل قدرت ناکارآمد و نابلد و نامهربان* ، باید *قدرت کارآمد مردمی* را افزایش داد.
از این الفاظ به غلط بوی سیاست را استشمام نکنید.
این نوشته به کل غیر سیاسی است.
به طور مطلق هر ملتی که راه های کسب قدرت مدنی را نداند، باعث *ایجاد فساد در دولت خود* خواهد شد.
در زندگی روزمره ی خود بگردید. در بهداشت، آموزش، ترافیک، اقتصاد و غیره کنکاش کنید. هر جا که می توانید با یک یاچند نفر از دوستان همدل کاری بکنید، اقدام را شروع کنید.
به عنوان نمونه، من یک نفری و بدون یک ریال پاداش و حتی با خرج از جیب مبارک، *ترویج چای سالم ایرانی* را از خانه و فامیل و دوستان شروع کردم.
بعد به مجامع و همکاران و حتی برخی نهادها گسترش دادم.
*برندهای چای ایرانی* به کمکم آمدند. کسانی صفحه های فروش و ترویج چای ایرانی راه انداختند.
به بازدید کارخانه ها و مزارع چای رفتم.
گزارشگرانی را برای تهیه ی گزارش از روند تولید چای ایرانی فراخواندم.
*جشنواره ای کشوری* در این زمینه برگزار کردیم.
نیکوکاران هزاران بسته چای ایرانی به اقشار کم درآمد تقدیم کردند و *رشد مصرف چای ایرانی* همچنان رو به افزایش است.
اکنون *کشاورز چایکار قدرت دارد* که زمینش را به *زمین خواران* نفروشد زیرا می تواند با آن شکم زن و بچه اش را سیر کند.
*دوگانه ی ملت و دولت را از ذهن خود پاک کنید* .
*هر اشتباهی* که در کشوری صورت می گیرد، *ملت و دولت* در آن سهیمند. کسی که پراید می خرد با کسی که تولید می کند، در فاجعه شریک است.
به *کسب قدرت مدنی* فارغ از دسته بندی های سیاسی بیندیشید.
سیاستمداران بر امواج کسب قدرت مدنی سوار می شوند و اغلب رفیق نیمه راهند.
سیاست همین است.
*سیاست مداران را فقط با قدرت مدنی می توان تعدیل کرد* نه با *تهاجم* .
تهاجم نهایت ضعف یک ملت است.
یادتان نرود. برای کسب قدرت مدنی *همه باید از جیب، وقت و ابتکارمان مایه بگذاریم* .
راهش این است:
درصدی از خرابیِ هرچیز را *بدون کمک دولت* و فقط با کمک *گروه های دوستانه* اصلاح کنید.
اگر گروه دوستانه ی شما فقط برای رفع دلتنگی و عاری از اقدامات عملی و عینی مدنی است، مطمئن باشید این کار بر دلتنگی شما می افزاید.
متوجه این *دلتنگی فزاینده* نشده اید؟
اگر بتوانید یک میلیونیم درصد از *یک خرابی* را با *تولید قدرت مدنی* ، اصلاح کنید، *حرکت رو به جلو* را آغاز شده بدانید.
بیایید در امتداد شب حرکت نکنیم. "
حرکت در امتداد شب، حرکت در تاریکی بی پایان است پس بیدار شویم
و تمام
زندگی نمایشیست
که هیچ تمرینی برای آن وجود ندارد.
پس!
آواز بخوان، اشک بریز، برقص، بخند
و با تمام وجود زندگی کن،
قبل از آنکه پردهها فرود آیند
و نمایش تو بدون هیچ تشویقی به پایان برسد.
▪️چارلی چاپلین
همین و بس
هرچیز و هرکسی قیمت و بهایی دارد. یکی کم و دیگری زیاد. اما درک ما از قیمت مادیست. زمانی که از قیمت صحبت به میان آورده می شود همه ما در ابتدا ذهنمان به سرعت به سمت اعداد و ارقام منحرف می شود و فکر می کنیم که لابد قیمت به معنای یک عدد با تعداد کم یا زیادی صفر و رقم اعشار در جلوی آن است. ما چون باور داریم وقتی این رقم را بپردازیم سپس آن جنس و کالا یا شخص در خدمت ما درمی آید و در واقع تهاتر یک رقم را با یک کالا یا خدمات انجام می دهیم فکر می کنیم معاوضه و تهاتر تنها با مادیات و ارقام انجام می شود. اما قیمت ها از نظر من مادی نیستند یا در واقع بهتر است بگویم تنها قیمت مادی وجود ندارد من اعتقاد دارم که قیمت ها را هم بدون مادیات می شود پرداخت. کمی به این جمله فکر کنیم "بهشت را به بها دهند نه به بهانه " به نظر شما منظور از این جمله چیست؟ یقینا بهای بهشت مادی نیست. چون اگر بود الان همه ثروتمندان می توانستند بهشتی باشند چون توانایی پرداخت قیمت را می داشتند. پس به طور قطع بها و قیمت آن چیز دیگریست که از چهارچوب های مادی فراتر می رود. این جمله و جمله های از این دست نشان می دهند که قیمت ها مادی نیستند. گرچه ممکن است بگویید که این جمله تشبیه یا استعاره از مقام والای آن چیزیست که در حال توصیف شدنست ولی من فکر نمی کنم. این نکته در معادلات بین بشری هم صادق است مثلا زمانی هست طرف حاضر است هرچه از مادیات دارد و ندارد بدهد ولی چیزی را مانند شرایط روحی بهتر را دریافت کند ولی آنرا دریافت نمی کند چون قیمت آنها به صورت مادی محاسبه نمی شود و باید به صورت غیر مادی پرداخت شود و شما هرچه هم از لحاظ مادی هزینه کنید بازهم شرایط تغییر نمی کند و تنها زمانی ورق برمی گردد که رفتار خاصی را انجام بدهید یا کلامی را بگویید که شرایط را عوض کند. بی راه نیست که می گویند در دنیای پس از مرگ (البته اگر به آن اعتقاد دارید) اعمال و رفتارها محاسبه می شود نه پول و مادیات و به ازای آن هرچه اعمال مناسب بیشتری ارائه کنید شرایط بهتری نصیب شما می شود. در واقع شما شرایط آن زمان را با اعمال و رفتاری که پیشه کرده اید خریداری می کنید و این خود دلیل دیگری بر تنها مادی نبودن قیمت هاست.
اما افسوس که فعلا در این دنیا تنها جنبه مادی قیمت ها بزرگنمایی می شود و ما با شنیدن این واژه فورا به مادیات فکر می کنیم. افسوس
مولانا چه خوش گفت که:
"خودتان را سر زبان نیاندازید"
سالهای سال پیش مولانا این مهم را یاداوری کرد و با وجود گذر قرنها هنوز هم این اصل از اعتبار برخوردار است. همین یک درس اجازه ورود بسیاری از استرس های زندگی به مرحله ایجاد شدن را سلب می کند. چه بسیار استرس ها که بابت این سرزبان بودن ایجاد می شود. پس حذر کنبد از ورود به حیطه هایی که ممکن است شما را بیجهت برسرزبانها بیاندازد بدون اینکه آورده مفیدی برای شما داشته باشد.
زندگی قبل از هر چیز زندگیست.
گل میخواهد، موسیقی میخواهد، زیبایی می خواهد.
زندگی، حتی اگر یکسره جنگیدن هم باشد، خستگی در کردن میخواهد.
عطر شمعدانیها را بوییدن می خواهد......
#نادر ابراهیمی
از توهم همه چیز دانی دست بردارید. چون هرکس فکر کرد که از همه چیز آگاه است آهسته آهسته به این سمت و سو می رود که خود را از آموختن بی نیاز می بیند و ناگهان چشم باز کرده و می بیند که مابقی افراد از او داناتر شده اند و اگر هم فردی متعصب باشد به قول یک متفکر معاصر به ورطه های خطرناک برای خود، دیگران و جامعه افتاده و خود تهدیدی برای آنها خواهد بود:
"توهم دانایی، انسان را از کسب دانش و افزودن بر آگاهی خویش باز میدارد. کسانی که دچار این توهم هستند، خود را از هرگونه آموزش و راهنمایی بینیاز میدانند. آنان در برابر رشد فکری خویش ایستادگی کرده و زندگی را در جهل و جمود به پایان میرسانند. چنین کسانی، اگر از قدرت سیاسی یا موقعیت مذهبی هم برخوردار باشند، نه تنها خود در جهل و جمود میمانند، بلکه راه پیشرفت را نیز بر همه افراد جامعه میبندند. مدام آنان را از تفکر و نوآوری میترسانند، اندیشیدن را گناه میشمارند و دانایان را مسخره میکنند."
پس از خود همه چیز دان پنداری برحذر باشید.
روانشناس معروف کانادایی جردن پترسون که کتاب ۱۲ قانون برای زندگی را نگاشته، گفته عجیبی راجع به دروغگویی و صداقت داره. بیایید باهم نگاهی بهش بندازیم:
"سوالی که شاید هیچوقت از خودمان نپرسیده باشیم این است که «چرا نباید دروغ گفت؟»
دروغ یک راه ساده و سریع برای رسیدن به خواستهها و فرار از عواقب اشتباهاتمان است که ما انسانها به محض اینکه در کودکی دروغ گفتن را یاد گرفتیم، اجتناب از آن یک چالش همیشگی در تمام طول عمرمان است!
اما بهراستی چرا نباید دروغ گفت؟!
پاسخ ساده است! فردی که دروغ میگوید، درنهایت روزی میرسد که هیچ راست و دروغی را نمیتواند از هم تشخیص دهد و وقتی از تشخیص حقیقت بازماندی، با یک گرفتاری واقعی روبهرویی .."
من دیگه نیاز به توضیح بیشتری نمی بینم.
در این دنیا برای رشد و ارتفاع گرفتن همه جا هست. فقط روشها، ظرفیت ها و زمینه ها متفاوتند. پس اگر مسیری که برای نیل به هدف طی کردید شما را به مقصد نرساند احتمالا یا مسیر را اشتباه انتخاب کرده اید یا هدف را و یا اینکه در زمینه اشتباهی قدم برمی دارید. نگذارید شکست ها این تصور غلط که شما برای رشد نکردن و پایین ماندن به این عالم آمده اید را برای شما ایجاد کنند.
این روزها مشغول دیدن یک سریال از شبکه نتفلیکس هستم به نام "تو" . در آن شخصیت های استاکر به خوبی به نمایش درآمده اند. شخصیت هایی که از فرط علاقه به طرف مقابل هزاران بلا بر سرش آورده و برای آن هم توجیه هایی شاخ دار می تراشند و بازهم به خود و دیگران القا می کنند که همه این کارها را به دلیل خیرخواهیشان برای طرف مقابل است. شخصیت اصلی داستان یک جوان به اسم جو هست که در فصل اول در یک کتابفروشی که کتابهای دست دوم در نیویورک می فروشد مشغول کار است و عاشق یک دختر کتابخوان و دانشجوی نویسندگی می شود و هزاران بلا آن هم نامحسوس برسر طرف می آورد و طرف را در انتها به قتل می رساند وباز هم توجیه می کند که کشته شدنش به نفعش بوده است. در فصل های بعدی جالب تر هم می شود وقتی که به لس آنجلس نقل مکان کرده و با دختری دیگر آشنا می شود به اسم "عشق" (لاو) که در ابتدا به نظر می رسد دختری مهربان، دلسوز و همراهیست ولی در ادامه به هیولایی می ماند که کمتر از خود جو نیست و او هم بشدت پتانسیل یک استاکر بودن آن هم در کالبد یک زن را داراست. جالبتر آن که جو تمام این بلاها را از طریق اطلاعاتی که افراد مربوطه در شبکه های اجتماعی به اشتراک گذاشته اند بدست می آورد و به نقاط ضعفشان پی می برد و از همان طریق به آنها ضربه می زند.این سریال به خوبی نقص ها و ضرباتی که شخصیت انسان در دوران کودکی و به دلیل به متولد شدن در خانواده های ناسالم که در آن پدر و مادر رفتارهای بیمارگونه دارند و روابط بین آنها کار نمی کند و اثرات آنها را نشان می دهد حال خواه طرف مرد باشد خواه زن، نکته دیگر که این سریال به آن پرداخته نشان دادن جنبه های منفی شبکه های اجتماعی و اشتراک گذاری بیش از حد اطلاعات شخصی و مکنونات قلبی در آنهاست. توصیه می کنم اگر به دیدن صحنه های دلخراش و ترسناک علاقه ای ندارید از تماشای سریال پرهیز کنید چون در بعضی قسمت ها صحنه های خودزنی، خودکشی یا کشتن فجیع برخی شخصیت های فرعی سریال رخ می دهد که مناسب هرسلیقه ای نیست. نکته ای که می خواستم با صحبت کردن درمورد این سریال بگویم این بود که تلاش کنید روابط سالمی داشته باشید و از ماندن در روابط سمی و انسانهایی با چنین شخصیت هایی و یا شخصیت های بیمار پرهیز کنید و فقط با کسانی ارتباط گرفته یا ازدواج کنید که بدانید روابطتان باهم کار می کند چون اگر زمانی فرزندی در این ازدواج متولد شد به دلیل سالم بودن رابطه به طور خودکار سالم زیستن را می آموزد و به دلیل رشد در خانواده ای با اتمسفر و جوی سالم نقصی در شخصیتش شکل نخواهد گرفت. همینطور فرزند این خانواده این توانایی را بدست می آورد که رابطه سالم را از ناسالم تشخیص می دهد و می داند بعدها از چه روابطی پرهیز کند که شخصیت سالم فقط در جو سالم پرورش پیدا می کند. در ادامه هم توصیه می کنم اگر در شبکه های اجتماعی حضور دارید در به اشتراک گذاری اطلاعاتتان احتیاط به خرج دهید که بهانه به دست انسان های بیمار ندهید. هرچند که من خودم از جنبه های اینچنینی شبکه های اجتماعی کم و بیش آگاه بودم ولی این سریال برایم به عنوان تاکیدی بیشتر بر احتیاط در حضور در این شبکه ها بود.
در پایان خداوند را شاکرم که در خانواده ای پا به این جهان گذاشتم که ارزش هایش فرسنگ ها بالاتر از ارزش های به ظاهر درست ولی به باطن بیمارگونه بود و شخصیتم از نقص هایی بشدت خطرناک و خانمانسوز درامان ماند.
همین و تمام.
این دلنوشته رو جایی خوندم و دیدم عجب وصف حال بسیاری هست. گفتم با شماها هم به اشتراک بگذارم:
"اکثرا میبینم مردم مشغول تماشا وبررسی زندگی هستند، اونهم زندگی بقیه! در حالیکه فرصت زندگی خودشان در حال اتمام است.
تواگر ۷۵ سال عمر کنی( این وسط بیماری و علیلی و کنسر و کووید و … هم ممکنه بیان سراغت)
📍بیست وپنج سالش خوابی( ۸ ساعت در روز متوسط)
📍 چهار سال در حال غذاخوردنی حداقل ( پخت و پز را حساب نکردم)
📍۳ سال رو کاسه توالتی
📍 ۳-۴ سال تو ترافیکی
چیزی نمیمونه زیاد که اونم داری حرومش میکنی تو اینستا و جمعهای آبکی و …
خونه پرش، روزی ۱۰-۱۲ ساعت میمونه واسه ورزش و کسب علم و عرفان و سفر و کشف جهان شگفت انگیز و سعدی و مولوی خوندن و عاشقی و همسری و پدر مادر خوب شدن و فرزندی کردن درست و تئاتر و موسیقی…
وقت زیادی ندارند مردم؛ حواسشان نیست، تو حواست باشه: «به جای تماشاچی بودن زندگی های مردم، بازیکن خوب بازی زندگی ارزنده خودت شو»"
اگه بتونم یک جمله هم من به عبارت آخر که داخل گیومه نوشته شده اضافه کنم اینه که: " کمتر کپی پیست کن و نسخه خودت از زندگی رو زندگی کن. به جای اینکه یک نسخه از زندگی دیگران حتی از نوع عالی اون باشی نسخه خودت باش. حتی اگه به اون خوبی نسخه کپی نباشه. زندگی اینقدرها هم که فکر می کنیم بهمون وقت نمی ده که یه دست کپی پیست کنیم و بعد دوباره بخواهیم نسخه و سناریوی خودمون رو اجرا کنیم. "
همین و تمام
سالها از عمرمان گذشت ولی حس و حال زمان کودکی هیچ زمانی برای ما تکرار نشد. گاهی اوقات بدجور دلم برای آن روزها تنگ می شود و می خواهم ماشین زمانی داشته باشم که حتی دقیقه ای مرا در آن دوران قرار دهد. ولی حیف که امکانش وجود ندارد. آن دوران بی هیچ دغدغه و استرسی از زندگی لذت می بردیم و عین خیالمان هم نبود که این روزهای خوش به سرعت برق و باد می گذرند و از آنها تنها یاد و خاطره ای برایمان به جای می ماند. ولی با این حال زمان هایی که کوتاه به یاد لحظات شاد آن دوران می افتم کمی درد استرس های این دنیای پرهیاهو تسکین پیدا می کند.
کتابی جدید را شروع کرده ام. کتابی از یک نویسنده و سرمایه دار و مشاور تامین اعتبار ژاپنی آمریکایی. در این کتاب نویسنده دو پدر ثروتمند و فقیر را باهم قیاس می کند. به ما می گوید که پدر ثروتمند چه چیزهایی را به فرزندش آموزش می دهد و پدر فقیر چه نصایحی برای فرزندش دارد. خود نویسنده دارای پدری از لحاظ مالی در مضیقه با وجود سطح تحصیلات بالاست ولی دوستی دارد که پدرش سرمایه دار و ثروتمند است. وی پدر دوستش را هم به مثابه پدر دوم خودش می بیند و نصایح وی برای ثروتمند شدن را با نصایح پدرش برای ادامه تحصیل و استخدام شدن را مقایسه می کند. این فرد که بیش از ۲۰ سال است جزو مشاورین شماره یک تامین اعتبار و فاینانس است ، آموخته هایش را در اختیار ما می گذارد. به ما می گوید چرا فقرا فقیر می مانند ولی ثروتمندان ثروتمندتر می شوند. چون ثروتمندان به فرزندانشان آموزش می دهند که چطور با پول و سرمایه رفتار کنند ولی بی پول ها خیر. فقرا بیشتر به بچه ها می آموزند که درس بخوان و به دانشگاه برو ولی هیچ چیزی راجع به پول و اینکه چطور خودت می توانی موفق شوی و کسب و کاری برای خودت راه بیاندازی را آموزش نمی دهند و این رویه همچنان ادامه دارد. وی در این کتاب آموزه هایی که از آن طریق پول و سرمایه برای ما کار کند نه ما برای آن را با خوانندگان به اشتراک می گذارد. این کتاب به گفته روزنامه USA Today شاید بنیانی برای کسانی باشد که خودشان کنترل و عنان آینده مالی خودشان را در آینده می خواهند به دست بگیرند. پیشنهاد می کنم این کتاب را مطالعه کنید.
نگذارید استرس های روزانه و تفکرات منفی برنامه ها و اهداف مهم زندگی شما را تحت تاثیر قرار بدهند به طوری برنامه های روزانه شما برای رسیدن به اهدافتان را برهم بزنند. زندگی ارزش ارزان باختن را ندارد.
امروز بعد از مدتها تونستم مطلبی بنویسم. این روزها سرم بسیار شلوغ بوده و کارها فراوان. از مشغله کاری بگیرید تا آماده سازی برای جلسه دفاع از تز کارشناسی ارشدم که در کنار کارم در آن مشغول به تحصیل بودم. موضوعش مدلی از کسب و کار دیجیتال بر پایه هوش مصنوعی در زمینه محصولات صنعتی بود. خدا را شکر توانستم با نمره متعادل و قابل قبولی آن را به اتمام برسانم و از تز پایانی ام به صورت آنلاین دفاع کنم. بعد از پایان تحصیلات تکمیلی ام این روزها کمی سرم خلوت تر شده و قصد دارم مطالعه چند کتاب که قبلتر تهیه کرده بودم را شروع کنم. به لطف خدا این چندروزه یکی از آنها را که هفته ها پیش مقداری از آن را در کنار کارهایم مطالعه کرده بودم و موضوعش در مورد نحوه و روشهای ایجاد تغییر در خود بود را به پایان رساندم ولی چند کتاب دیگر مانده که هنوز مطالعه آنها را آغاز نکرده ام. اکثر موضوعات آنها در زمینه های مشابه و در حیطه توسعه فردی هستند. این روزها دلم بدجور برای یک زندگی بدون هیاهو و آرام تنگ شده. دلم یک سفر به یک مکان آرام و بکر می خواهد. جایی بکر که خالی از سروصدا و هیاهوی زندگی مدرن باشد و بتوانم کمی بیشتر آرام بگیرم و به استرس های روزمره فکر نکنم و کمی به مطالعه کتاب هایم بپردازم. البته مدت مدیدیست که به این درک رسیده ام که آخر و در پشت این حرص زدن ها چیز خاصی نیست و باید در لحظه لذت برد. ان شاالله اگر عمری بود دوباره خواهم نوشت و خواهم گفت.