مردم علاج در وطن است

با تکه‌های پیکرمان

با گیسوان دخترمان‌

می‌خواستید چه کار کنید؟

ما زنده‌ایم مثل امید

این چند روز را بروید

برکُشتن افتخار کنید

شیپور جنگ را زده و

یکباره صلح می‌طلبید

ابلیس زادگان پلید‌ای بدترین اهل زمین

با ما رسیدگان به یقین

پس لایقید قمار کنید

مردم، علاج در وطن است

دنیا فقط لب و دهن است

این جنگ جنگ تن به تن است

آزادگان کل جهان

فکری برای تربیت اقوام برده‌دار کنید

این ظلم‌های بی‌حدشان

افکارتیره وبدشان

آژیر‌های ممتدشان

سوراخ‌های گنبدشان

این موش‌های شب زده را‌ ای گربه‌ها شکار کنید

کودک کشان ورطه نیست

بزدل‌تر از شما چه کسی است؟

ما در مسیر آمدنیم

جرسومه‌گان ظلم و ستم

وقت است تا به همت هم

از خانه‌ها فرار کنید

فرار کنید

صحبت نه از زیاد و کم است

شمشیر خشم ما دو دم است

یک ضربه نیز مغتنم است

این تیغ تیغ روز جزاست

کعبه برای فهم شماست

سجده به ذوالفقار کنید

مردم خدا مراقب ماست

جز خیر ما ندید و نخواست

کاری خدا که در همه جاست

از شر دشمنان چه هراس

تنها حساب بر نظر و الطاف کردگار کنید

خائن همیشه بوده و هست

این دست پخته اجنبی است

نفرین به این جماعت پست

وقتی غبار فتنه نشست

رحمی مباد بر ستم مزدور جیره خوار کنید

گر در  طلب گوهر کانی کانی

این داستان را مولانا در آثارش نقل کرده است.

تمثیل‌های مولانا ناشی از جو حاکم زمانش بود، که از آن رنج می‌برد. این‌هم یکی از آن تمثال‌ها که مولانا مثل فرزانگان زمان ما از آن رنج می‌کشید.

دباغ در بازار عطرفروشان

مولوی داستان مردی را می‌گوید که هنگام عبور از بازار عطر فروشان، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد!

مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند، یکی نبض او ر‌ا می‌گرفت، دیگری گلاب بر صورت او می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند.

اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت، برعکس حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر بیهوش افتاده بود و همه درمانده شده بودند.

تنها برادرش فهمید که چرا وی در بازار عطاران بیهوش شده است؛ با خود گفت:

من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از کثافات می‌باشد او به بوی بد عادت کرده و مغزش پر از بوی تعفن و سرگین است

حالا با استشمام بوی خوب عطرها بیهوش شده است!

سپس کمی سرگین بدبوی حیوانی را برداشت و به بازار آمد مردم را کنار زد و کنار برادرش نشست و آن سرگین بد بوی را جلو بینی برادر گرفت؛ چند لحظه بعد مرد دباغ به هوش آمد!

در حقیقت این تمثیل مردمی است که به افکار و اقوال و فرهنگ نازل و مبتذل خو گرفته و از کلام نغز و درست، افکار پرورانده و متعالی، آثار اصیل، هنر والا و فرهنگ فاخر روی برگردان‌اند!

تا جایی که آنها رفتار صحیح و فرهنگ اصیل را خسته‌کننده، سخت‌فهم و یا غیر سرگرم‌کننده می‌دانند و از شنیدن یک حرف حسابی، خواندن یک کتاب عالی، تماشای یک فیلم هنری و یا گوش‌دادن به یک موسیقی اصیل، نه تنها هشیار نمی‌شوند؛ بلکه به بیهوشی عمیقی رضایت می‌دهند....

گر در طلب گوهر کانی کانی

گر در پی لقمه نانی نانی

گر از اندیشه تو گل بگذرد گل باشی

ور بلبلی و بیقرار بلبل باشی

مثنوی معنوی

پس بدانیم که در پی چه هستیم و با چه افراد و اعمالی خو گرفته ایم و اگر به افکار و فرهنگ دون و بی ارزش و تحقیر کننده خوگرفته ایم تا دیر نشده از آنها فاصله بگیریم. این درسیست که شاید بتوان از این داستان گرفت.

کلامی از لسان الغیب

صبح شما بخیر

امروز یک کلام از لسان الغیب بخوانیم و بشنویم‌

دورِ فلکی یکسَره بر مِنْهَجِ عدل است

خوش باش که ظالم نَبَرد راه به منزل

چرخ فلک برمدار عدالت می چرخد نظام هستی برمدار

خیرخواهی می چرخد ای دل خوش باش که بارکج ِ ظالم هرگزبه سرمنزل نمی رسد.

حافظ قلم شاه جهان مَقسِم رزق است

از بهر معیشت مکن اندیشه ی باطل

من از روئیدن خار سر دیوار دانستم.‌..

من از روئیدن خار سر دیوار دانستم

که ناکس کس نمی‌گردد از این بالانشستن ها

من از افتادن سوسن به روی خاک دانستم

که کس ناکس نمی‌گردد از این افتان و خیزان‌ها

چقدر من به عینه تجربه کردم این ابیات از صائب تبریزی را. دیده ام مصداق های آن را در بسیاری از سرزمین ها. اگر ندیده بودم اینجا به آنها اشاره ای نمی کردم. خدا بیامرزد پدربزرگ مادریم را که می گفت" طرف باید استخوان دار باشه". ان زمانها که ما بچه بودیم معانی اين جمله را متوجه نمی شدیم اما در اين روزگار بعد از گذر چند دهه از زندگی چقدر خوب معنی جمله پدربزرگم و این ابیات صائب را می فهمم. باشد که برای همه ما درس زندگی باشند.