پنج سال و دو هفته پیش در چنین روزی
دقیقا پنج سال و دو هفته پیش بود که من با کسی پیمانی بستم که همه دلم پیش او بود. ولی افسوس، افسوس که همه مثل تو ساده و یک دل نیستند جان دلم ، حتی شریک قلبشان را هم را با چرتکه اندازی انتخاب می کنند و بعد از استفاده آنرا دور می اندازند. آن زمان پسر ساده دلی بودم که عشق را باور کرده بود ولی ورود ان پیمان شکن و رفتارهای زمخت و منفعت طلبانه اش آن عشق را کشت. ولی با وجود همه این مظالمی که بر من رفت و خنجرهایی که از پشت خوردم سرپا ایستاده ام. زندگی پستی و بلندی زیاد دارد . این خنجرها مرا نکشت ولی آبدیده تر کرد. روز به روز دارم فکر می کنم که چه خوب شد که به پایان رسید . پایانی بود بر لگد مال کردن عزت نفس من. شکر خدا دارم پله های ترقی را بیش از پیش می پیمایم. آن هم ترقی های معنوی . همه این تلخیهای این پنج سال و اندی پله شدند تا من به خدا نزدیکتر شده و روح روانم را فراخ دهم و صبوری را بیش از پیش تمرین کنم.
به خدا واگذارش کرده ام. می دانم که زمستان خواهد رفت و روسیاهی فقط به ذغال می ماند.
انسانها وارد زندگی تو می شوند و از زندگی تو بیرون می روند که به تو چیزهایی نشان دهند و مستقیم و غیر مستقیم درسهایی به تو بدهند و قرار نیست تا ابد در زندگی تو باشند و تو را همراهی کنند. اگر در مدتی که در زندگی تو بودند با تو خوبی کردند دعاگویشان باش و برایشان خیر بخواه و اگر از پشت به تو خنجر زدند بدان که چوب خدا صدا نخواهد داشت.
بیشتر خواهم نوشت از قاتلین عشق و علاقه .
ماه هفته و روز نوشت هایی هم خواهم داشت